9/28/2010

اسم یکی از خاله هایم طاووس بود.زن زیبایی بود ، مادرم از او زیباتر اما . نیلوفر دخترِ همان خاله م هست . طاووس به فاصله زمانی چند ماه از شوهرش ، دوسال پیش مُرد . نیلوفر را منتقل کردند چند ماهی به خانه ی ما . حالا بعد از دوسال نیلوفر هنوز چند ماه به چند ماه می آید اینجا پیش من و مادر . حسی که نسبت به نیلوفر در خودم احساس می کنم ، حس ظریف مادرانه ای ست که با دیدنش تکان می خورَد. چرا از خاله حرف زدم ؟ نمی دانم .

تلفن که زنگ خورد ، فکر کردم می خواهند بگویند پدر توی جاده تصادف کرده مُدام فوبیای تصادفش توی جاده را داشته ام . شاید چون همیشه در رفت و آمد است . می رود که بیاید و می آید که برود .یک جور تعلق خاطر عجیبی بین ماست که هنوز با اینکه دیر به دیر می بینمش و دیگر مثل سال ها قبل پول تو جیبی نمی گیرم باز هم نگران هم می شویم .
تلفن در مورد پدر نبود و من نفس عمیق کشیدم . صدای مادر اما می آمد که آرام می گفت : " نه!" " آخه چرا؟" " اون که چیزیش نبود !حتی اعصابشم ناراحت نبود!" " باور کردنی نیست " " کاش میترا نفهمه !"
دلم هُری ریخت ! اتفاقی افتاده بود مربوط به یکی از کسانی که توی زندگی برای من عزیز بود. تلفن که تمام شد ، من جلوی مادر زانو زده بودم. دست کشید روی موهایم .گفت : " دختر عمه ی نیلوفر بچه ش مُرد!"
- " چطور؟"
- " دیروز دنیا اومد ، امروز مُرد !"
در اتاق را که بستم ، دست هایم می لرزید ، توی دنیا چه چیزی می تواند مرا بهم بریزد؟ مرگ بچه ی نه ماهه!قطعن همین است ! توی ذهنم همه چیز قاطی شده بود . می توانستم حال مادر بچه را بفهمم که بعد از نه ماه سختی کشیدن کنار دستش خالی است . درد می کشد . بچه ها توی بیمارستان جیغ و ویغ می کنند . پدرها دوربین فیلمبرداری دستشان است . می توانستم پدرش را ببینم که سر گذاشته به پنجره اتاق ، و زار می زند . می توانستم مادرش را ببینم با آن حال زار و نحیف ، روی تخت ، کنار دستش خالی . درد ،درد ، دردش را می فهمیدم .

چرخ های کوچکِ کالسکه را سوار کردم رویش ! مینو می دوید توی خانه و می گفت : " دیر شد، پاشو !"
سیسمونی همان روز ساعت 11صبح رسیده بود دم در خانه . پلیور دست بافتش تمام شده بود . هر رجش یک رنگ ، یک دانه رو بود
. یک دانه زیر . بعدش همه رج می شد زیر ، میل را که بر می گرداندی و پلیور پشت و رو می شد ، همه ی یک رجش می شد رو

توی مطب ،دکترراضی بود : " ضربان قلبش که منظمه ، به نظرم فقط یه کم ، عکس العملش کندتره ، وقت زایمانت کِیه؟"
- " دو روز دیگه "
- " عجیبه ، البته چیزی نیست ، بعضی بچه ها وقت زایمان تنبل ترن ، چون وزنشونم زیاده ! محض اطمینان برو سونوگرافی!"

تمام فکرم پیش پرده های اتاق بود که قرار است چه کسی ، نصبشان کند؟

آخرین نفر نوبت من بود . شلوارم دکمه نداشت ، چسبی بود . روی تخت دراز کشیده بودم، دکتر سرش توی مانیتور بود ، پرسید : " آخرین بار کِی معاینه شدی؟"
- غروب همین امروز
- " ضربان قلب؟"
- " معمولی ، نامه دکترم هست اونجا !"
سرش را تکان داد که یعنی دیده م خودم . آب دهانم را نمی شد قورت بدهم . لحظه ی ورودم به اتاق تکان ش را حس کرده بودم . اما حالا هرچه نفس عمیق می کشیدم ، هرچه قلبم تندتر می زد ، او تکان نمی خورد . توی دلم شروع کردم حرف زدن تا قهر نکند . خواستم توضیح بدهم کمی خسته شدیم فقط !هردویمان .
- " هیچ علایم حیاتی مشاهده نمیشه ، عجیبه که میگین تکون می خورده ، ضربان قلب م نداره حتی !"
چه موقعیتی از زندگی تان بوده که دلتان خواسته بزنید توی دهان کسی و بگویید : خفه شو !نمی توانستم . تمام نیرویم تحلیل رفته بود . دلم می خواست مادر بیاید توی اتاق و خفه ش کند .فکر کردم فقط می توانم یک کاری بکنم . از این اتاق بروم بیرون تا باز هم تکان بخورد .
کفش هایم را نپوشیدم . چسب شلوار را نبستم . همان طوری رفتم بیرون . توی سالن جایی را ندیدم

بیدار که شدم ، مادر بالای سرم بود . همان جا بودیم . فکر می کردم زمان زیادی گذشته ، اما نگذشته بود . دکتر می خواست هرچه سریع تر همسرم بیاید . کدام همسر؟ کدام پدر؟ توی دلم خون بود . مردها همیشه مهم ترین قسمت زندگی ت نیستند . می روند . جوری نیستند که انگار از اول نبوده اند .
مادر سعی کرد توضیح بدهد : " جدا شده ن از همسرش ، زنگ زدم پدرش تو راهه "
- مگه میشه خانوم؟پس این بچه از کجا اومده؟"
چقدر سخت است وضعیت زندگی ت را بخواهی تشریح کنی برای بقیه؟ چقدر سخت تر است که تو از زبان کسی دیگر می شنوی برای دیگران .
- " بچه ؟ خب شوهرش!آقای دکتر تروخدا یه بار دیگه معاینه کنین ! شاید اشتباه کردین !"

آن شب علی آمد و پدر نرسید که بیاید . آن شب پدر توی بیمارستانی در شهری دیگربستری بود . آن شب کالسکه نیمه تمام ماند . پرده ها نصب نشدند . وسایلش را یکی با یک حال عجیب و غریبی جمع کرده بود توی انباری . آن شب برف می آمد . زمستان بود . من با آن شکم بزرگ توی خودم جلوی شومینه جمع شده بودم . آن شب من و مادر و مینو تنها بودیم. مثل همان سال هایی که پدر می بردمان شمال و خودش بر می گشت . توی هال ردیف خوابیدیم . مادر و مینو صدای هق هق شان را کنترل می کردند تا به گوش من نرسد . آن شب توی شکم من بچه ای مُرده بود. بچه ای بود که نفس نمی کشید . تکان نمی خورد و من تا خود صبح فکر کردم قهر کرده . آن شب من مادر سخت گیری شدم که هیچ وقت با بچه ش آشتی نکرد . آن شب خیلی دیر گذشت .

9 comments:

  1. دلم بد جوری لرزید در فاصله یک ماه و نیم مانده به آخر این انتظار

    ReplyDelete
  2. خیلی گنگ نوشته بودی
    حس ها را خوب درک کرده بودی اما شیوه بیانشان را نه...
    مطالعه بیشتر ، ابزار خوبیست
    موفق باشی

    ReplyDelete
  3. سخته و خیلی سخت وجودی که بهش زندگی دادی فرصت تنفس هوا از ریه هاش رو پیدا نمی کنه خیلی غم داشت خیلی :(

    ReplyDelete
  4. چقدر تلخ بوده میترا میترا جان
    چه سخت بوده اون شب
    شبی که صبح نمی شده
    ...
    :(

    ReplyDelete
  5. اولین باره میام وبلاگت برای همین نمیتونم تشخیص بدم داستان بود یا واقعیت. در هر حال غم انگیز بود. خیلی زیاد

    ReplyDelete
  6. جالب بود. باید دختر زیبای باشی از نوشته هایت مشخص بود. مواظب دختر خاله ات باش.نیلوفرو میگما

    ReplyDelete
  7. برای محدثه هم چیزی بنویس.نوشته هات جالبه

    ReplyDelete