9/10/2010

موش توی کتاب ها مُرده بود. بوی تعفن اش هنوز از اتاق بیرون نرفته ، نیمی از " قصر کافکا " را جویده بود.انگار به یک سری کتاب کاری نداشته بود. موش با معلومات مُرده بود . موش روشنفکر شده بود این دم آخری . موش با جویدن یک سری کتاب روشنفکر شده بود.

جسدش را مادر وقتی داشت اتاق را تمیز می کرد دیده بود . جیغ هم نزده بود ، من آن طرف تر روی صندلی نشسته بودم و سرم توی کامپیوتر بود . مادر دستش را آورده بود جلو : " اینو ببین " . وسط یک روزنامه بزرگ ، موشِ بی جان توی دستهای مادر بود . یادم افتاده بود به خش و خش کاغذ توی اتاق. مدتها بود موش با من توی این اتاق زندگی می کرد.

" فهیمه خانوم " زنی است که می آید هفته ای یک بار خانه را تمیز می کند . من و مادر تنها زندگی می کنیم . " فهیمه خانوم " طبقه بالا را که شروع می کند به تمیز کردن ، مادر نصفی از طبقه پایین را تمام کرده . مینو می گوید : " پس چرا می گی فهیمه خانوم بیاد ؟" و مادر پلک می زند : " نمی تونم بشینم ، می دونی که؟!" و مینو می دانست .
موش را اما " فهیمه خانوم " پیدا نکرده بود . من ترسیده بودم که بی سر و صدا با موش زندگی کرده بودم.روزی را به وضوح می بینم که موش ها و گربه ها از من انتقام خواهند گرفت....




مادر سرک می کشد توی اتاق :
- مونس تخم مرغ محلی فرستاده از شمال !
سرم هم چنان توی کتاب است . دلم نیمرو می خواهد اما در خودم توان این را نمی بینم تا آشپزخانه بروم .
ساعت سه شب است و خاله تخم مرغ محلی فرستاده .تخم مرغ را آرام می زنم به لبه ی کابینت ، پوستش تَرَک بر می دارد . روغن داغ نیست ولی من محتوی تخم مرغ را خالی می کنم توی ماهیتابه !منظره به قدری چندش آور است که برای لحظه ای مغزم درست و حسابی فرمان نمی دهد . آرام آرام می نشینم .تکیه می دهم به کابینت زیر گاز . باورم نمی شود که یک جوجه ی درسته با پوست قرمز توی ماهیتابه دارد سرخ می شود . موهای تنم سیخ شده و یادم افتاده به گربه ای که زنده زنده انداختمش توی قیر داغ .......





هفت ساله ام . مادر زیباست .آن قدر زیبا که پدر می گوید : مادر از دوستش ، خورشید خانوم هم زیباتر است .من کوچکم و توی هیچ کوچه ای گم نمی شوم . من کوچکم و مادر می گوید باید مراقب " کلیه فروش " ها باشم و من مراقبم . همه ی حواسم به گُربه های توی کوچه است که رفت و آمد می کنند بی دغدغه ، من حرص می خورم ، مادر نگاه می کند و همه ی حواسش به " کلیه فروش " ها است . توی حیاط با یک ظرف غذا نشسته ام و تکه ای از کتلت را پرت می کنم جلوی گربه توی کوچه . گربه گول می خورد . لنگ می زند . چشمانم برق می زند . پشتش به من است و سرش پایین . دمش را می گیرم و محکم می کشم .گربه از نرده ها تو نمی آید.چندبار می کشم ، گربه زوزه می کشد و مادر می دود توی حیاط.دمش را رها می کنم و مثل فرفره دور خودش می چرخد . می دانم گربه ها روی دمشان حساس ند . مادر دستم را می کشد و می برد توی خانه.



عید امسال -
توی آشپزخانه چشمان وَق زده ی ماهی روی کابینت به من خیره شده . مادر با چاقو می کشد روی فلس ماهی .پولک ها زیبایند . مورمورم می شود . ماهیِ ُدم دراز مینو توی ُتنگ تنها می چرخد . حس می کنم باله هایش بلند اند و مزاحم.مادر سرگرم ماهی خودش با آن چشمان وق زده است. دستم را می برم توی تُنگ . ماهی به زحمت جا به جا می شود . " تنبل " مادر نگاه می اندازد به من . می گویم : دُمش چون بلنده خسته میشه نه؟
روده های ماهی خودش را کشیده بیرون مادر.می گوید : با این کار نداشته باش!

روز بعد دُم ماهی را با قیچی آشپزخانه مادر که روده های ماهی خودش را کشیده بود بیرون بُریدم . ماهی راحت شد . دیگر می توانست آزاد باشد .ولی حرکت نمی کرد
مینو سه روز با من حرف نزد




پ .ن : من همیشه خواسته ام کمک کنم

:)

6 comments:

  1. This comment has been removed by the author.

    ReplyDelete
  2. سبك نوشتاري شما را دوست دارم و ازش خوشم آمد ... لازم شد يكبار ديگه با دقت بيشتري روش وقت بگذارم ... من هم قبلا يك چنين نوشته اي نوشته بودم با اين سبك و سياق ... فكر كنم توي فروردين امسال بود ...ا

    ReplyDelete
  3. سلام،بحثي راه انداختم درباره چرايي جنگيدن دوست دارم توسط شما و ديگر دوستان تو وبلاگستان داغ بشه تو اين يكي دو هفته اخير .درباره چرايي جنگيدن و ظرفيت آدمي درشروع جنگ به نوعي همون بازي وبلاگيست كه من بهش مباحثه وبلاگي ميگم همينجا از تو دوستعزيز هم دعوت به نوشتن در همين موضوع ميكنم و درخواست براي دعوت از ديگر دوستانت مثل هميشه ممنونتم -قربانت حميدرضاhttp://1hamidreza.blogspot.com/2010/09

    ReplyDelete
  4. خاص و جالب مثل همیشه

    ReplyDelete
  5. شوخی کردی حتماً! نگو واقعاً دم ماهی بینوا رو زنده زنده بریدی...!

    ReplyDelete
  6. چقدر دوست داشتم این پستت رو...این تداعی آزادت رو..

    ReplyDelete