8/21/2010

از حمام می آیم توی راهرو، صدای خنده شان را می شنوم.فکر می کنم ساعت سه است و این ها هنوز بیدارند.می دانم نقشه می کشند، نقشه برای من ، آینده ی من و به من فکر نمی کنند.به دلم، به گذشته م، به سختی ها ، فکر می کنند می دانند چه چیزی ، چه زمانی برای من بهتر است و بدتر! و من تمام روز را یادم به تو افتاده !یادم به تو کوچولوی لاغر مُردنی افتاده که نیستی ناز کنی برایم!نیستی بخندی!گریه کنی!و حرفها را دوتا یکی غلط غولوط بگویی!من یادم افتاده به تو و این ها فکر می کنند وقتی تو نیستی یعنی رفتی!یعنی نبودی از اولِ اولش هم!نمی دانند حادثه مرگ تو تمام زندگی مرا بهم ریخت!نمی دانند که حادثه مرگ تو نمی گذارد من راحت زندگی کنم، نفس بکشم، بخندم!این ها فکر نمی کنند که من هنوز هم وقتی می خندم اول به یاد تو می افتم!این ها هنوز نمی دانند وقتی توی اتوبان از جلوی پارک ارم رد می شوم به یاد تو می افتم که آرزویم بود زمانی دستت را بگیرم و ببرمت آنجا!
حادثه مرگ تو زندگی مرا تغییر داد، بدون اینکه خودت بخواهی ! مطمئنم اگر بودی این طور نمی شد، شاید زندگی ام طور دیگری به هم می ریخت ، اما این طورِ به خصوص نه!که مادر یا پدر نگران تنهایی ام باشند!که من چه خواهم کرد؟تا آخر عمر تنها می مانم؟
من مرگ تو ، کمبود تو و نبود تو را بهانه ی شروع دانستم!چطور بدون آن حادثه به این جا می رسیدم؟پس حادثه ی مرگ تو زندگی مرا بهتغییر داد!شاید حتی با بودنت کار باز هم به اینجا می رسید، اما یک مرگ نمی تواند انقدر ساده باشد، نمی تواند هیچ تاثیری توی زندگی کسی نگذارد،نمی تواند بی اهمیت باشد، حادثه مرگ تو زندگی مرا تغییر داد. اگر بودی شاید نمی توانستم همه چیز را به تو بگویم، اما حالا که نیستی فکر می کنم لازم نیست چیزی را برایت توضیح دهم یا مخفی کنم، تو همه چیز را از قبل می دانی.اوایل حس می کردم نمی توانم بخندم، زندگی کنم و شاد باشم اما می دانی که این طور نبود.چیزی عوض نشده بود جز اینکه حالا دیگر برای تمام دلتنگی هایم بهترین و موجه ترین بهانه ی دنیا را داشتم.حادثه ی مرگ تو زندگی مرا تغییر داد.نبودت را، کمبودت را حس می کردم و با این حال انگار پررنگ تر از همیشه بودی.کاش می توانستم به خودم بقبولانم که تو هم مثل تمام آدم های دیگر که آن زیر خوابیدند ، رفتی و تمام شدی،اما حتی تصور اینکه صورتت متلاشی شده،مورچه ها،تصور مورچه ها.....بگذار همه فکر کنند که اگر مُردی برای من هم تمام شدی!بگذار اینطور فکر کنند...
الان که این را می نویسم روزهای اول نیست،برای من مدت زیادی است که تو رفتی!قلب من هنوز هم تیر می کشد....من هنوز هم از شنیدن نام تو به گریه می افتم...می توانم بوی نیامدنت را حس کنم...چطور این اتفاق افتاد؟چطور من تو را از دست دادم؟چطور توانستم آنقدر راحت تو را از دست بدهم؟
اگر عشق به تنهایی می توانست کسی را سالم و پابرجا نگاه دارد تو می بایست برای سیصد سال عمر می کردی....اما گاهی اگر با تمام قلبت ، روحت و تمام وجودت به کسی عشق بورزی باز نمی توانی کاری از پیش ببری!همان طور که من نتوانستم...
  حادثه مرگ توزندگی مرا تغییر داد .
 

10 comments:

  1. سلام نوشته های صفحه اولت رو خوندم. واقعا غمگین شدم.لینکت کردم دوست عزیز. بازم پیشت میام
    دلم می خواد زودتر این روزای تلخ و سیاه برای هر دومون تموم بشه

    ReplyDelete
  2. حادثه مرگ تو تمام وجود مرا از هم پاشید. تمام وجود جز قلبم را
    "کریستین بوبن"

    ReplyDelete
  3. اين كه آدم واسه ناراحتي و دل‌تنگي موجه‌ترين دليل دنيا رو داشته باشه خيلي خوبه .
    در واقع عاليه

    ReplyDelete
  4. اين كه آدم واسه ناراحتي و دل‌تنگي موجه‌ترين دليل دنيا رو داشته باشه خيلي خوبه .
    در واقع عاليه

    ReplyDelete
  5. کاش دل تنگی هم اسم ساده ای داشت مانند مرگ که نام کوچک زندگیست

    ReplyDelete
  6. مثل همیشه عالی و تلخ
    تلخ و سرد
    سرد و سنگین
    سنگین و کشنده
    و کشنده مثل مرگ

    ReplyDelete
  7. گاهی دلم می خواهد برای دلتنگی ها می شد نقشه ای کشید و!
    جای گم و گورشان کرد!
    اما می دانم که نمی شود. منهم به شکل دیگری حادثه ی مرگ را تجربه کرده ام و تاثیر عمیق اش را هنوز که هنوز است در یادم
    مانده
    می فهمم میترا چه می گویی!

    ReplyDelete
  8. "سال ها گذشتو درخت های حیاط ما بلند شدن. من خانوادمو می دیدمريال دوست هام، همسایه ها، معلم هایی که داشتم یا تصور می کردم خواهم داشت و دبیرستانی که تو عالم رویا می دیدم. وقتی تو عمارت کلاه فرنگی (بهشت) می نشستم، وانمود می کردم به جای اون عمارت روی بالاترین شاخه ی اون درخت افرا نشستم که زیرش برادرم یه تیکه چوب کوچولو رو قورت داده بود و هنوز با نیت قایم موشک بازی می کرد، یا تو نیویورک روی نرده های راه پله ها می نشستم و منتظر روت میشدم از کنارم رد بشه. با ری درس می خوندم. یه بعد از ظهر گرم از هوای شور و شرجی با مامانم تو بزرگراه ماشین سواری می کردم. اما هر روز رو توی اون پاتوق با بابام به آخر می رسوندم. تو فکرم این عکس ها رو روی زمین کنار هم می چیدم، اون عکس هایی که به خاطر مراقبت های همیشگی من جمع آوری شده بودن، و نمی فهمیدم چطور یه چیز، مرگ ِ من، این تصویرها رو به یه منشا منفرد وصل میکنه. هیچ کس پیش بینی نکرده بود که از دست رفتن ِ من چطور لحظه های کوچیک ِ روی زمینو تغییر میده. اما من به اون لحظه ها چسبیده بودم، اونا رو جمع کرده بودم. هیچکدوم اونا تا زمانی که من به زمین نگاه می کردم از بین نمی رفتن."

    { استخوان های دوست داشتنی – آلیس زیبولد }

    ReplyDelete
  9. داشتم کتاب می‌خوندم.هویت.میلان کوندرا.بعد هی یادت می‌افتادم.تا آخر کتاب.اول فک کردم به خاطر اسماشونه.شانتال و ژان‌مارک.وقتی بستمش تقریبا مطمئن بودم.بعد اعصابم خورد شده بود که چرا هی یادت می‌افتم بی‌خودی! چه ربطی داره اصن خب!

    فردا یا پس‌فرداش اینو تو گودر سیاوش خوندم.مو به تنم سیخ شد.
    شانتال!:)

    ReplyDelete
  10. میم الف
    نازنینم
    حالت چطور است
    روزهایت چگونه می گذرند
    خوب و خوش باشی همواره

    ReplyDelete