7/20/2010

استعدادش را دارم.اینکه سال ها منتظر بنشینم.استعداد این را دارم که سال ها منتظر نمی دانم چه بنشینم.من آدم مستعدی هستم.من برای هرچیز در این دنیا مستعدم.می توانم ساعت ها بنشینم و برای چیزی که هیچ کس به هیچ جایش حساب نمی کند غصه بخورم.می توانم ساعت ها با صدای بلند بخندم به چیزی که بقیه نمی خندند بهش.من کلن آدم مستعدی هستم.
من آدم صبوری هستم در عین حال که می توانم ساعت ها غر بزنم.من موجود عجیبی هستم.گاهی خودم ، از دیدن خودم تعجب می کند.من هنوز مثل کودکی هایم زیاد تعجب می کنم.من هنوز از رفتار آدم ها تعجب می کنم.من هنوز آدم ها را با همه کثافت شان دوست دارم
من هنوز دلم تنگ نمی شود.من هنوز دلتنگ کودکی هایم نیستم.دلتنگ بستنی هایی که تنبیه م کردند و ندادند.من هنوز دلتنگ زوزه گربه های بیچاره نیستم.دلتنگ لوازم آرایش مادر.دلتنگ برگ کوکب ها که روی ناخن هایم می چسباندم.دلتنگ توی صورتم زدن تا سرخ شود و حس بزرگی کنم.من هنوز دلم برای خیلی چیزها تنگ نمی شود
گفتنی نیست شاید ، اما دور شده ام.خیلی دور! آن قدر دور که با همین فاصله ی نزدیک احساس می کنم فرسنگ ها از همه ی آدم های نزدیکم دورم.یادم می آید روزهایی که کنارم دراز می کشیدی و من حس می کردم چقدر دوری!چقدر دست هایت سرد شده بودند!چقدر با بدن من غریبه بودند.چقدر زود همه چیز را تلافی می کردیم!چقدر زود!
یک جایی همیشه یک چیزی غلط است
لباس شویی خانه ی پدر خراب است.لباس هایش را با دست شستم.مادر می گوید : بیا آب پرتقال!و من فکر می کنم اگر بودی چه کسی الفبا را یادت می داد؟
جمع و جور کردن سخت است!نمی خواهم چیزی را جمع و جور کنم!فقط می خواهم که همه چیز یک جایی تمام شود ، و من هرچه را که می خواهم برای خودم تمام کنم شروع می کنم!این مشکل همه ی ماست.جایی که باید تمامش کنیم تا بیشتر گندش در نیاید، هِی ادامه می دهیم اش!و من همیشه در حال ادامه دادنم!


هنوز یادم هست زمانی که قاشق داغ را روی پوست دست راستم گذاشت ، صدای سوختن پوستم را شنیدم و جیغم در نیامد.روی دست راستم هنوز علامت سوختگی هست ، پدر هنوز هم نمی داند و من گاهی دست می کشم روی دستم."گم شدی از رو همین پیدات می کنم"
غصه م شد. برای پیدا کردن من دستم را سوزاند.آن شب توی رختخواب تمام آن لحظات را در مغزم مرور کردم.تمام لحظات قبل ترش را هم.تا سحر بین خواب و بیداری به حرفهایش فکر کردم.به خودم.و آن خفقانی که درش دست و پا می زدم.صدای پرنده ها را از پشت پنجره ها می شنیدم .و بوها و سکوت تبدار اتاق را که از آن بدم می آمد. و بوی سوختگی....بوی سوختگی پوست دستم....به حرفهایمان فکر کردم و باز هم خودم را رها نکردم


پ.ن:
با صدهزار مردم تنهایی
بی صدهزار مردم تنهایی