1/11/2010

"هاها...اگه مَردی از اون پشت بیا بیرون تا مخت رو داغون کنم "
"تو جگر ماشه کشیدن رو نداری"
"من ندارم؟جگر دارم این هوا!!از مغز تو گنده تر"
"هه!تو مغزت اندازه ی یه فندقه"
!بنگ
<...یکی دیگه...>
!بنگ
.
.
<بچه ها!شام!>
<آمدیم مامان>

10 comments:

  1. فكر كردم دو تا پيرمردن

    ReplyDelete
  2. یادش به خیر همیشه سر این که کی تیر خورد ه و کی تیر نخورده دعوا داشتیم

    ReplyDelete
  3. کاش بزرگ نمی شدیم مامان !

    ReplyDelete
  4. جایزه برده این داستانک

    ReplyDelete
  5. na baba in juraam ni...

    ReplyDelete
  6. خیلی هوشمندانه ونتیجتن لذتبخش بود

    ReplyDelete
  7. من یه قاتلم...یه قاتل زنجیره ای...یه بار حساب کردم تا حالا باید یه چیزی حدود 300 نفر رو کشته باشم...با تفنگ و شمشیر...حالا اما دیگه دیره واسه اعتراف...مقتولان من همه حالا بزرگ شدن...بچه دارن...من قاتلم راست راست واسه خودم می چرخم...بی هراس پاسبان های شهر...من مقتولم...تا حالا باید چیزی در حدود صد بار کشته شده باشم...باتفنگ و شمشیر...قاتلان من حالا مثل من راست راست می چرخند...بی تشویش پاسبان های شهر...من بین دریایی از قاتلین زندگی می کنم...بی هراس همشون

    ReplyDelete
  8. با این یکی حال کردم

    ReplyDelete