9/21/2009

میترسم...از پوچی بودن...از پوچ بودن زندگی...دلم میخواد چیزی باشم که نیستم...وقتی تصور می کنم زیر خروارها خاک دور از من خوابیده...گاهی که تنهایی شو تصور می کنم دلم می گیره... تصور اینکه اگر از اون زیر بیرون بیارمش جسدش متلاشی شده باشه دلم میگیره...از تصور متلاشی شدنش...متلاشی شدنش...و این خود ویرانی ست...ویرانی ست...ویرانی ست

9/20/2009


خب بچه ها چی سفارش بدم؟
- قهوه
- قهوه
- قهوه
- قهوه
- قهوه
- قهوه
- چای
.
.
.
- همیشه دوست داشتی متفاوت باشی نه/؟
- نه

9/19/2009


باد می آمد
مرد کنار پنجره رفت. پرده را کمی به عقب داد :سیگاری بین انگشتان کشیده اش!یک لنگه پنجره را باز کرد.باد خودش را به زور چپاند توی اتاق!نگاهش را چرخاند روی پشت بام خانه ی روبرو!رخت ها در هوا تاب می خوردند. زن اما هنوز نیامده بود!دیگر باید پیدایش می شد!امروز کمی دیر نکرده بود؟رخت ها خشک شده بودند. باد هم که بیداد می کرد. بین آن همه روسری زن از بند رخت جدا شد.در هوا تاب خورد و تاب خورد.نگاه مرد دوید پی روسری.صدای جیر جیر لولای در آمد. زن چادرش را به دندان گرفت . با دست لخت و سفیدش با حوصله گیره ها را بر می داشت و لباس ها را می گذاشت توی سبد!مرد دود را بیرون داد. زن نگاهش نمی کرد. حتمن دیده بود. می دانست.همیشه می دید. باد می آمد و چادر گلدار زن...زن حواسش بود. می دانست. گوشه ی چشمانش جمع شد. مرد می دانست لبخند می زند. لبخند روی لبانش می رقصید!سفیدی دندان هایش از همان فاصله پیدا بود. گیره ی آخر را برداشت و نگاهش افتاد به مرد. لب گزید.لبخندش جمع و جورتر شد. مرد خواست دست بلند کند که صدا آمد: تموم نشد؟
زن انگار که نشنید:بیا دیگه صبح شد
زن آب دهانش را قورت داد.مرد دستش را به سمت روسری که روی آبچکان خانه ی کناری گیر کرده بود دراز کرد.زن نگاه نکرد.صدای لخ لخ دمپایی آمد.لبخند زن جمع شد. نگاهش فروریخت.پلک هایش بال بال می زد.لباس را مچاله کرد و دوید به سمت در
باران می آمد

9/07/2009







بعضی وقت ها هم هست که تو هر کار کنی نمی توانی به هیچ کس بفهمانی از آن روزهایی ست که باید تنها باشی یا اگر تنها نیستی باید ساکت باشی. بعد که همه می پرسند : چه ات شده؟؟دلت می خواست می توانستی بزنی زیر گریه و بلند بگویی : غصه ام شده که انقدر می پرسید چه ات شده؟؟بعد سعی می کنی همه ی فکرت را منحرف کنی به داستانی که امروز خوانده ای!که برای همه فقط یک اسم است و یک داستان! که همه فقط می خوانند.می گویند : چه خوب نوشته شده!یا فلان جایش اگر این طور می بود چه خوب بود!یا نه!ناراحت می شوند و غصه شان می شود.اما تو حس می کنی داستان را!مرگ جنین را!تمام راه را فکر کردی به او که دست ات را گرفته و سعی می کند تو را بفهمد و تو فکر می کنی اگر هفت قرآن به میان چنین اتفاقی برایش می افتاد چه می کرد؟مگر نه اینکه همه ی عمرش را سیگار می کشید و هرچه میشد می گفت خسته است و افسردگی ذهنی دارد؟ و تو که هیچ چیز را به روی خودت نمی آوری همه فکر می کنند فراموش کرده ای و هیچ کس هیچ یادش نمی ماند به او که باید باشد و نیست الان؟؟مگر نه اینکه تو یادت نرفته؟و هرچه شده یادت رفته به همان جاها و همان سال ها و همان آدم ها!؟بعد همان آدم ها فکر می کنند تو یادت رفته و هیچ یادشان نمانده که تو حتی گریه نکردی برایش؟فقط لب گزیدی!حرفش که شد دویدی بیرون ! اسمش را نیاوردی!تمام مدت را فرار کردی! و حالا می بینی تقی به توقی می خورد سر و کله اش پیدا می شود و حرصت می گیرد به این همه تلاش بیخود!دیدی فرار کردن بی فایده ست و باید بمانی و ببینی!کاری که قبل ترها باید می کردی و نکردی!مگر همه ی این آدم ها کلی کار نکرده ندارند که باید می کردند و نکردند؟می دانی هر کار کنی.هر چقدر ادای دخترهای جوان را در بیاوری!یا فلان لباس را بپوشی.با فلانی بیرون بروی.یک جا بنشینی و عرق بخوری.سیگار بکشی . با یکی بخوابی.لاک بزنی.گل بزنی به موهایت.رنگ شان کنی.هرکار کنی باز هم گذشته ات با تو هست.یقه ات را میگیرد و می گوید مرا با خودت ببر! و تو هر جا که می روی او را می بینی!همه ی اینها هست!بوی سیگار می پیچد در دماغت!قول می دهی آخری باشد
بعضی وقت ها هم می شود که دلت می خواست یک پاک کن داشتی و همه اش را پاک می کردی. یا نه!پاک هم نمی کردی!می گذاشتی شان همان جا بماند!کاری نداشتی باهاشان!نگاه هم نمی کردی طرف شان!هر چه که می شد نگاه نمی کردی!همه اش بالا پایین می پریدند تا تو نگاه کنی و تو به هیچ از آن همه نکاه هم نمی کردی! دلت هم که تنگ می شد می رفتی هی خاطره ی جدید می ساختی برای خودت!بعد باز یک جایی باز می کردی برای جدید ترها!بعد به ان ها هم نگاه نمی کردی! بعد هی اینطور می شد تا همه چیز بگذرد
یا نه این طور هم نمی شود!می پریدی یک دستمال بر می داشتی آنقدر می سابیدی رویش تا رنگ پس بدهد! می گویند رنگ که پس بدهد می اندازند دورش! تو هم می سابیدی تا رنگ پس بدهد!رنگ که پس داد نمی انداختی دور!همان جا نگه می داشتی اما می رفتی سراغ یکی جدیدترش!
نه خانومِ میترا!هرکار که کنی چسبیده به تو!هر کار که کنی یادت نمی رود!فقط شاید زیر خاک کمرنگ شود! آن هم کمرنگ نمی شود فقط با تو دیگر نیست!همین


الو
جسارت نشود
بچه انگار تنش می خارد

دیرینگ دیرینگ
پسرت بوی ادب نشنیده
-دخترت هیچ متلک نشنیده
پسرت باز جسارت کرده
دخترم را دوباره اذیت کرده

دنگ دنگ
خدا بیامرز
همین دیروز بود
دخترک را دیدی؟
مُرد

9/03/2009

یک شادی هایی هست در زندگیِ آدم که ممکن است خیلی کوچک باشد برای بقیه...اما برای تو آنقدر بزرگ است که به تمام دنیا می ارزد
پ.ن1:مینو رفته بخوابه...بابا تو ماشینه و داره برمیگرده!مامان تو قطاره و داره میره!من؟؟؟هیچی!نوشیدنی مجاز و کلی کار نکرده!اینجا یه عالمه پشه داره و من نمی دونم اینا از کجا میان؟؟اصلن این تنهایی یک جورِ خوب می چسبه! بعد یکهو بلند می شی از خونه میری بیرون!یا نه!از همین پنجره بیرون را نگاه می کنی!یک عالم آدم شاد و خوش تیپ را می بینی!و کلی همه چیز باحال تر میشه
نگران نیستم...بیشتر کنجکاوم ببینم چی میشه؟آخه یه جورایی خیلی مطمئنم!خیلی

پ.ن2: یک آقایی در مسیری که من هر روز رد می شم میشینه و یک وزنه جلوی پاش میزاره!و هی پشت سر هم تکرار می کنه: وزن میگیریم آقا!وزنای خوب می گیریم! امروز که داشتم رد می شدم فکر میکردم: وزن خوب یعنی چی؟ایستادم!گفتم من می خوام خودمو بکشم آقا!یک نگاهی به من کرد و گفت:بیا واستا روش!یک کَمَکی دست کاری کرد و گفت:بیا!برو روش!رفتم...52کیلو!کف بر شدم!گفتم : من 55 کیلو هستم!گفت:نه این درسته!ولی از کجا فهمید من دوست دارم 52کیلو باشم؟؟؟ از کجا فهمید من 55 کیلو هستم؟؟من از این چیزای کوچیک تعجب میکنم

9/01/2009

پیش نوشت: این متن کاملن به هم ریختگی داره...خوندن متن توصیه نمیشه...یه جورایی یه حس مالیخولیایی توش هست. از لحاظ نثر...شیوه های نوشتاری و زمان کاملن مشکل داره.راوی کاملن مشکل داره

صدا که آمد فکر کردم باران ببارد شاید..یک چیزی محکم خورد به شیشه نشکست اما...غصه ام شده ...خیلی...یک حرفهایی هست که هیچ جا نمی شود زد. حتی توی وبلاگت هم نمی توانی بنویسی شان..جایی که فکر می کنی فقط متعلق به توست و کلی حق برای خودت داری!یک حرف هایی هست که یک جاهایی می خوانی شان..بعد به خودت می گویی چرا نمی توانی هیچ بگویی و پشت هم هی کلمه ردیف می کنی در حالیکه نمی دانی کلمه کم آورده ای! یک حرفهایی هم هست که می زنی شان اما نمی خواستی بزنی! همه ی زندگیِ من اجبار نبوده تا به الان!اما وقتی به یک جایی می رسی که مجبوری انتخاب کنی.یک چیزی را انتخاب می کنی که به نفعت باشد من اما این کار را نکردم.انتخاب کردم تا من نباشم.مهم نیست چه اتفاقی برای من بیافتد مهم این است که او شاد باشد.شاد نباشد هم می دانی که هست یک جاهایی آن گوشه کنارها!دلت را خوش می کنی به از دور نگاه کردن!از دور نگاه کردن هم لذتی دارد برایت!یک وقتهایی به یک جایی می رسی که به خاطر یک کسی که دوستش داری و می خواهی برای او همه چیز باشد(اینجور انگار بهشت را داری) خود را می کشی کنار!همه چیز سخت می شود!حتی سخت تر اینکه مجبوری به همه کست دروغ بگویی و هی اخم کنی برای خودت و بخندی برای همه که یعنی من خوبم!بعد می ترسی!هی می ترسی!از تنهایی می ترسی حتی!برای خودت می خوانی : هییییییییییچ! بعد سعی می کنی به روی خودت نیاوری!دلت که می گیرد بلند می شوی یک نخ از همان سیگارها را روشن می کنی.کنار پنجره می ایستی .زل می زنی به پرده ی خانه ی روبرو که هی باد میبردش و می آوردش!تف می کنی کف دستت ! دل تنگی ات با این سیگار بیشتر هم می شود انگار!بعد می گویی: یک زمانی فکر می کردم اگر یک بچه داشته باشم و طوریش بشود می میرم!بچه داشتی و طوریش شد و تو نمردی!پس نمی میری هنوز!می مانی و نگاه می کنی!باز هم روزهایی می آید که می خندی!شک نداری که می خندی!و حرصت می گیرد از همین نابسمانی ها!نمی دانی فکر کجا را بکنی!می دانی هزار فکر و خیال ناجور در سرت پیچ و تاب می خورد!پیچ و تاب می خورد تا برسد به معده و حالت را بدجور بگیرد
من می ترسم!از تنهایی در آینده ام می ترسم!و اگر به او فکر نکنم تنها می شوم
من از قانع شدن به کم می ترسم !همه را کم تر از او می بینم و از قانع شدن به کم می ترسم
باید یادم بماند روی عوامل متغیر و وابسته نمی شود حساب کرد!روی آدمهایی که اختیار هیچ چیزشان دست خودشان نیست!و همه چیز هست انگار...چون باید باشد.می دانی یک اشتباه همه ی زندگی ات را تحت تاثیر قرار می دهد.به این اشتباه ایمان داری ولی نمی فهمی که چرا نمی توانی زندگی کنی.فقط زندگی کنی!یعنی خواسته ی تو برای یک زندگی انقدر زیاد است؟

پ.ن:داره بارون میاد.خوبیِ این بالا اینه که همیشه بارون میاد!ممکنه خیلیا بارون نداشته باشن اما تو داری!چقدر خوبه که تو انقدر خوبی!چقدر خوبه که هنوز بچه ای!هنوز همون قدر با احساسی!چقدر خوبه که انقدر ساده ای!انقدر عاشقی!چقدر خوبه که مثل خوابم شدی!یه عالم بهت افتخار می کنم!همیشه اون قسمتی از تو که مالِ منه را نگه میدارم!!!!در تو هزار بار تُف کرده ام تا بمیرم