8/07/2009

خواب می بینی...خوابت یادت هست...خواب می بینی که برهنه در خانه ای از شیشه هستی...دیوارها...سقف ها...درها...پنجره ها ...همه چیز از شیشه است. مردم در خانه جمع هستند.به تو می خندند و با انگشت به برهنگی تو اشاره می کنند
جایی برای پنهان شدن نیست.از هیچ طرف...با شرم دنبال پناهگاهی می گردی...ناگهان خانه ی شیشه ای با صدای هولناکی در هم می شکند...میلیونها ذره شیشه در پوست برهنه ات فرو می رود...درست مثل الان که بدنت داغ است...گز گز می کند...دیده ای چطور پایت به خواب می رود؟وقتی به آن دست می زنند انگار سوزن به پایت فرو می کنند!تو التماس می کنی و همه چیز همانطور است که قرار بوده باش
د
پ.ن:دیگر صدای سکوت را نمی شنوی...صداهای مزاحم مانع درک صدای گیرای سکوت می شوند و این همان فکری ست که دنیا مدتهاست ازمکرش استفاده می کند

7 comments:

  1. فكر كردم اگر به جاي «الآن» ميگفتي «حالا» محكمتر ميشد.
    دوست داشتم.فك كنم ديگه اين دوست داشتن رو نگم بهتره ، هوم ؟

    ReplyDelete
  2. حالا اینجا ضایمون نمیکردی بچه
    اونچیزی که همینجا میاد به ذهنمو میگم دیگه
    مهم نیست برای من نثر ادبی
    اینو خیلی گفتم
    مهم منظورمه
    که هرکی گرفت گرفت دیگه

    ReplyDelete
  3. میترا به شدت به نوشته یکی از دوستام نزدیک بود

    ReplyDelete
  4. وبلاگ داره؟اگر آره که دوست دارم بخونم

    ReplyDelete
  5. خوب میدونم الان حالم بده و فردا به بدحالیه امروزم میخندم

    ؛ اين حكايت ، يه جورايي حكايت همه ي ماهاست با يه خرده شدت و ضعف ، اما تو جرأت نوشتن اش رو داري .ه

    ReplyDelete
  6. خوب میدونم الان حالم بده و فردا به بدحالیه امروزم میخندم

    ؛ اين حكايت ، يه جورايي حكايت همه ي ماهاست با يه خرده شدت و ضعف ، اما تو جرأت نوشتن اش رو داري .ه

    ReplyDelete