8/05/2009

لاک پشت مُرد
صبح وقتی رفتم بالای سرش دست و پاهاشو کامل از توی لاکش درآورده بود حتی چشماشو بسته بود . با فرصت مرده بود.مادر گفت : باید خوشحال باشی آروم مرده.با فرصت مرده.خیلی ها فرصت بستن چشماشونم ندارن.
یادم اومد که کجا خردیمش.با کی بودم.چه روزهایی.دلم براش تنگ شد
روزها یکنواخت می گذرند.شب ها سخت ترند . وقتی از یک چرت وسط روز بیدار می شوم حالم از همیشه بدتر است
از هیچ چیز مطمئن نیستم . ساعت چند است؟صبح است یا غروب؟پوچی بودن روی اعصابم موج می زند
تداوم خالی بودن در خانه...در ساعت معینی به من دارو می دهند...در ساعت معینی زنگ می زنند...در ساعت معینی دکتر می آید...در ساعت معینی فریاد می کشم...امروز چه روزی بود؟درباره ی چه حرف می زنند؟

حمام که می گیرم در راهرو می ایستم...حوله را به دور سینه هایم می پیچم...راهرو باریک تر از همیشه به نظر می آید...هوا در جریان است...چه چیز را فراموش کرده ام؟همه انجا جلوی تلویزیون هستند...همه؟؟با هم پچ پچ می کنند...راهرو انگار باریک تر شده است...صدای باد که می پیچد نگاهم به پنجره ی باز اتاقم می افتد که با باد کولر دست به یکی کرده و زوزه می کشد...به سختی قدم برمیدارم
زیر سیگاری خالی بابا کنار تلفن است...سطل آشغال اتاقم خالی ست...خودم خالی هستم

یک نفر زنگ زد...صدای داد و بیداد در کوچه ...به سمت پنجره می دوم...پایین را که نگاه می کنم از حال می روم

مادر می گوید : اهمیت که ندهی درست می شود...خودش درست می شود...درست می شود؟چی درست می شود؟من نمی خواهم چیزی درست شود...همه چیز درست است...کاش بی خیالم شود

پ.ن: عماد خوشحالی نه؟؟؟میتونی تبریک بگی حتی مرگ میتال رو!!اولین فکری که صبح به سرم زد این بود که برش دارم و بیایم سراغ تو!نه که چیزی بگویم ها!نه!نشانت بدهم و بروم!دوستش نداشتی چون فکر میکردی اذیتش می کنم!حق با تو بود...اذیت شد و مُرد..حیوان را که در خانه نگه نمی دارند

4 comments:

  1. زیر سیگاری خالی بابا کنار تلفن است...سطل آشغال اتاقم خالی ست...خودم خالی هستم؛ چه تعبيرزيبايي!!!ه

    ReplyDelete
  2. ناراحتم . هر چه هم لبهایم را به شک لبخند در بیاورم ، هر چه هم بگویم نه خوبم ، هر چه هم که سیگار ها را تنها بکشم که کسی به پکهای طولانی گیر ندهد ، خب بد که باشم بدم دیگر .
    پس مرد .
    چه بگویم ، چیزی هست اصلن که بگویم ، یا بگوییم . یا جایی که برویم ،‌ یا فریادی که بزنیم ، یا اشکی که بریزیم ؟
    نیست . اگر بود ، اینطور نمیشد . اینطور نمیماد یا اقل کم .
    پس مرد . با چشم بسته . فقط نمیدانم مگر فرصت بستن چشم قبل از مرگ موهبت است ؟ مگر به کار میاید جایی ؟ یا شاید نشانه ی آرامش قبلش است که میگویند خوش به حالش که بست .
    نمیدانم . فقط میدانم که دیگر پنجره ها را دوست ندارم ، قابها را و زنگها را

    ReplyDelete
  3. راهرو های باریک را ترجیح میدهم و آنها را پای تلویزیون . هر چه هم میخواهند پچ پچ کنند . به من اما کاری نداشته باشند . همین

    ReplyDelete
  4. عینالفشینقافتمیم. واتز دَت ؟ ايز دت سام سيكرِت وُرد ؟
    بات آي وانت تو سِي دت آي لاو يو اِني هاو . ايز دت كليِر ؟
    يو نو ها ماچ ؟ ثري*!ه
    *3

    ReplyDelete