12/13/2012

یک انباری داشتیم تهِ حیاط . یک انباریِ بزرگ که از اتاق‌های خانه‌مان بزرگ‌تر بود. انگار آن‌وقت‌ها انباری‌ها را بزرگ‌تر می‌ساختند. شاید که  آدم‌ها چیزهای بیشتری داشتند برای قایم کردن، برای نگه داشتن و دور نریختن. برای سَر زدن به‌شان. یک عالَم سوراخ داشت دیوارهایش. انگشتر مامان را توی سوراخ‌های دیوار پنهان می‌کَردم. توی خانه نقشه‌ی گنج می‌کشیدم و از هفت صبح طبق نقشه می‌رفتم به جست‌وجوی گنجی که خودم پنهان کرده بودم. با یک قمقمه آب و یک لقمه نان‌وپنیر. ده صبح طبق نقشه، گنج را پیدا کرده بودم و تحویل مامان می‌دادم. کار هرروزم بود.
افتاده‌م به پیدا کردنِ گنجی که خودم پنهان کردم.

No comments:

Post a Comment