8/30/2011

این آخرین پستی ست که راجع به تو در وبلاگم می گذارم . نمی توانم قاطع در این باره حرف بزنم اما همین که توانستم تکلیفم را با تو ..احساساتم .. خاطراتم ..عقایدم ...ارزش هایم روشن کنم از خودم به نسبت راضی ام .
شاید بعد از این پست بنشینم ساعت ها گریه کنم . درست مثل تمام این سه روز گذشته. یک هفته شده نه؟ هیچ کداممان قادر به باور چنین مساله ای نبودیم شاید . یا من نبودم شاید . تو که تا تقی به توقی می خورد این راه را پیشنهاد می کردی . من از بچگی یاد نگرفته بودم پاک کردن آدم ها را از زندگی م .
خودم هنوز باورم نمی شود که از همه جا نه تنها پاکت کرده ام .. بلکه برای همیشه بلاکت هم کرده ام . توی شوک ام . از خودم در عجبم . عکس ها را که دانه دانه از توی فیس بوک پاک می کردم انگار داشتم چگرم را قیچی قیچی می کردم . چند بار حالم بهم خورد . با هانیه چت می کردم تا نفهمم چه می کنم و می دانستم چه می کنم . هنوز باورم نمی شود روزی برسد که با این اطمینان سرم را روی بالشتم بگذارم که دست هایت دیگر از آن من نیست
که شاید تا همیشه نبینمت و صدایت را نشنوم . که شاید تا ابد نتوانم شیطنت کنم و لپ هایم را باد کنم و توی خیابان جلوتر از تو بدوم و لی لی کنم برایت . که شاید تا همیشه توی خواب غرغر نکنم . که شاید تا همیشه نروم همه ی جاهایی که با تو رفته ام . نشنوم موزیک هایی که با تو گوش کرده ام . فیلم هایی که با تو دیده ام . که شاید تا همیشه دور اسمت خط بکشم. یک خط قرمز که پیش رفتن از این خط یعنی آتش سوزی .
اول خواستم تمام دوستان مشترکمان را هم بلاک کنم . دیدم نمی توانم . یک چند تایی را که همیشه فکر می کردم توی زندگی م تاثیر می گذاشتند را پاک کردم . یک چند تایی که با دمشان گردو می شکنند .
باورم نمی شود فید بلاگی را که اولین سابسکرایبشنم بود در گودر پاک کرده ام . باورم نمی شود آدمی را از توی زندگی م و تمام دنیای مجازی م پاک کرده ام که فکر می کردم اگر روزی نباشد من نمی توانم نفس بکشم و روزهای درازی برایش اشک های درشت درشت ریخته م . که دلم ضعف می رود هنوز برای خیلی چیزها
توی شوک م
خودم این حجم از شجاعت را هیچ وقت در خودم پیش بینی نمی کردم
سال ها پیش که یک بار گذاشته بودم و رفته بودم زندگی به جایی رسانده بودتم که مجبور به رفتن شده بودم . هیچ وقت آن سال ها اسم خودم را نمی گذارم با تحمل . من شرایطی را انتخاب کرده بودم و برایش می جنگیدم
و موفق نشدم
تا لحظه ی آخر به همه چیز چنگ زدم
و نشد
این بار هم همین شد . تا لحظه ی آخر سعی کردم چنگ بزنم . به همه چیز و چنگ زدم. این بار دست هایم دیگر توان نداشتند . انگار پرتم کرده اند توی یک گور عمیق . خاک ها را می بینم که می ریزند رویم . توان بلند شدن ندارم. بگذار دفن شویم با خاطراتت
یک زمانی بدون تو زندگی کردن دور از تصورم بود چه برسد به توانم.
حالا می بینم که راه می روم . رانندگی می کنم . کار می کنم.می خندم و شب ها برایت گریه زاری راه می اندازم
اما زنده ام و همه چیز به طرز عجیبی پیش می رود
چاه خاطراتت خیلی عمیق است پسرم
خیلی عمیق