1/27/2011

کودکی 3

بعدترها یک وقتی شد که ما تابستان را شمال نرفتیم . من و مینو هر دو تنبیه شده بودیم. تنبیه مینو برای درس بود و من شیطنت . به نظر تابستان سختی می آمد. هوا گرم بود و کولر نداشتیم.یک پنکه پایه دار کوچک ، گوشه ی خانه بود که من  جلوی آن دراز می کشیدم و پشت بند هم می گفتم : آآآآآآآآآآآآ ، صدایم می پیچید و کلفت تر می شد.قرار شده بود مینو درس های سال بعدش را بخواند و من الفبا را تمرین کنم. کتاب مینو را می گذاشتم جلویم و کپی می کردم.مادر سر کار نمی رفت .
پدر از روسیه یک ساعت مچی آورده بود برایم . مینو ساعت را باز کرد و لاشه اش را گذاشت زیر فرش. بعد ترش مادر ساعت را زیر فرش پیدا کرد ، من یک ماه از تابستان را به خاطر خراب کردن ساعت ، تنبیه شدم که بستنی نخورم عصرها ، مینو می توانست روبروی تلویزیون بنشیند و کارتون ببیند ، بستنی اش را نوش جان کند و من از سوراخ کلید در بستنی خوردنش را تماشا کنم . توی اتاق راه می رفتم و نقشه می کشیدم که انتقام بگیرم.این جور بزرگ شده بودم که نمی بایست مینو را لو بدهم . اما ذهنم مشغول بستنی های مینو بود و سعی می کردم  توی ذهنم همه چیز را حساب شده پی ریزی کنم تا حسابی لج مینو را در آورم.
مینو تابستان را کلاس زبان می رفت ، یک روز صبح ساعت 8 امتحان پایانی کلاسش بود ، قرار بود 7:15 از خانه خارج شود . من و مینو زمانی که پدر نبود پیش مادر می خوابیدیم.صبح ساعت مینو زنگ نزد و هیچ وقت نفهمیدند که من ساعت را خاموش کرده بودم زنگش را . مینو از امتحان زبان جا ماند و یک ماه از بستنی محروم شد. وقتی توی اتاق بود و من بستنی می خوردم و کارتون تماشا می کردم زیر چشمی حواسم به سوراخ کلید در اتاق بود ، می دانستم مینو نگاه نمی کند و خر و پفش هواست .
 
 
شش ساله ام و عاشق پدر . شب ها که خانه نیاید شام نمی خورم . بهانه اش را میگیرم.اول باید با من دست بدهد و سلام کند . لوسم و هیچ کس حوصله ام را ندارد . عمه ها فراری اند از نق و نوق هایم و مثل مینو که کوچک بود برایشان شیرین زبانی نمی کنم . یک دختر بچه ی لاغر مردنی و رنگ پریده با موهای صافم که هیچ وقت گیره ی سر روی آن نمی ماند . اخلاق قاطی پاتی ام همه را از کوره به در می برد . سعی می کنند حتی الامکان از من فاصله بگیرند . لوس تر از این ممکن نبود بچه ای وجود داشته باشد
یک شبی شد که مادر آرایش کرد . صورتش ظریف بود . مادر زیبا بود و من فکر می کردم کاش شبیهش بودم .پدر آمد و  کوتاه دوستش داشت . برق چشمانش را می دیدم . رفتم توی اتاق و هرچه بود مالیدم روی صورتم ، کنار پدر نشستم . یک نگاه کوتاه انداخت به صورتم و عصبانی شد
توی اتاق گریه نکردم . سعی کردم فکر کنم . همان شب تمام لوازم آرایش مادر را از وسط نصف کردم و خوابیدم .