این آقا که توی ویلای ما زندگی می کند کمی آن طرف تر دوست داشتنی است. می آید سمت من و می گوید می خواهد رازی به من بگوید.می خواهد چیزی ته باغ به من نشان دهد.می رویم ته باغ.بوته ها را کنار می زند.سه تخم عجیب و غریب را می بینم.ذوق زده می شوم.بالا و پایین می پرم.می گوید : این یه رازه بین ما...نباید به کسی بگی.هیچ وقتم نباید بهشون دست بزنی.اما میتونی بیای و تماشا کنی . دستم را می گذارم توی دستش و قول می دهم
آرام شده ام و فکور.مادر مشکوک نگاه می کند.مینو سعی می کند جیغم را در آورد.اهمیت نمی دهم.من رازی در زندگی ام دارم که هیچ کس از آن خبر ندارد.من ساعت ها به آن تخم های عجیب فکر میکنم.هیچ کس و هیچ چیز نمی تواند حواسم را پرت کند.مادر توی ظرف برای من بیشتر بستنی می گذارد.من اما دست نمی زنم.یک ساعتی بالای سر تخم ها هر روز می نشینم و بقیه روز را همان حوالی راه می روم.شب ها خوابشان را می بینم.نقشه می کشم بزرگشان کنم.فکر می کنم چه مادر خوبی بشوم.فقط لبخند نمی زنم به بچه هایم.روزی سه بار بستنی می دهم بهشان.هر کار که دوست دارند می توانند انجام دهند.حتی می توانند دفترهای مینو را پاره کنند.حتی می توانند موهای مینو را آنقدر بکشند تا جیغش در آید.حتی می توانند به مینو بگویند موهای فرفری اش اصلا زیبا نیست و شانه شان نمی شود زد.بهشان اجازه می دهم تا هر وقت که دوست دارند حمام نروند.بهشان اجازه می دهم تا هر وقت که دوست دارند شب ها بیدار بمانند.و بعدازظهر ها نخوابند.می توانند جدا از من توی یک اتاق دیگر بخوابند.تا هر زمانی که بخواهند کارتون نگاه کنند و هیچ وقت دلشان نخواهد الفبا را به زور از مادر یاد بگیرند.بهشان می گویم درست است که موهای من صاف است و کمرنگ اما راحت تر می شود شانه زد بهشان.مهم نیست پاهای شان چقدر لاغر است و کج و معوج .مهم نیست سر زانوهایشان زخم و زیلی باشد.بهشان یاد می دهم بوسه پدر را تحمل کنند نه مثل مینو که همیشه در می رود.ریش های در آمده پدر خراش می دهد گونه هاشان را.یاد می دهم که چطور از پدر بخواهند ریش هایش را ببرد آرایشگاه.من هزار نقشه دارم برایشان
می روم بالای سر بوته ها.می نشینم روی دو پایم.بوته ها را کنار می زنم.نگاه می کنم به رنگ عجیب و زیبایشان.دستم را می برم سمت یکی شان.:"دست نزن بهشان "دستم را پس می کشم.با یک بار دست زدن اتفاقی نمی افتد.مادربزرگ همیشه تخم مرغ ها را زیر و رو می کند و چیزیشان نمی شود.تازه جوجه هم می شوند.دست می کشم روی پوسته نازک تخم.گرم است.لابد مرغشان همین اطراف بوده.می گیرم توی دستم.می ایستم
تخم توی دستم شکسته . قلبم تند تند می زند.پرتش می کنم زیر بوته ها و می دوم سمت ویلا.می روم توی اتاق و در را می بندم
من نه بستنی دلم می خواهد . نه شکلات.من هر روز اگر مادر بخواهد دوبار هم حتی حمام می روم.من فقط می ترسم.شب ها خواب جوجه می بینم.من قول داده بودم حرف نزنم.قول داده بودم دست نزنم
مادر دستمال می گذارد روی پیشانی ام.تمام تنم می سوزد.نمی توانم حرف بزنم.پدر را می بینم که راه می رود و سیگار می کشد
تبم پایین می آید.اما همچنان حرف نمی زنم.پدر ترسیده.این را از نگاهش می شود فهمید.مادر التماس می کند فقط یک کلمه بگو.من اما نمی توانم.دهان که باز می کنم هیچ بیرون نمی آید.مینو هر روز یک گل تازه می آورد می گذارد کنار رختخواب.دلم می خواهد بهشان بگویم همه چیز را.نمی توانم اما.من قول داده بودم با کسی حرف نزنم.قول داده بودم دست نزنم.حالا که دست زده بودم نباید می گفتم
تمام آن سال در زندگی من نابود شد . من تمام آن سال را بستنی نخوردم
اون پاراگراف وسط و فوق العاده نوشتی / می دونی وقتی یه چیز شخصی برات پیش میاد که فقط خودت می دونیش و بهش امیدواری و منتظر/ یه حس فوق العاده است
ReplyDeleteکه نه فقط تو بچگی
که تو جوونیم
تجربش بازم لذت بخشه
حالا فقط اون چیزی که بهش فکر می کنی و قراره راجع بهش حرف نزنی یه جاهایی عوض میشه
گاهی چهار تا تخم مرغه بعدها می تونه یه ادم باشه و گاهی حتی یه ارزو که از فکر کردن بهش چیزی تو وجودت رنگی میشه
اگه قرار باشه برای خراب شدن اون سال دنبال مقصر بگردیم ، نه شمای 6 ساله و نه اون تخم پرنده ، هیچ کدوم مقصر نبودین ! بلکه تقصیر گردن اون مرد همسایه هست که یه موضوع ساده رو برای یه کودک تبدیل به راز می کنه و بچه ها بخاطر ذات پاکی که دارن اون راز رو بقدری جدی میگیرن که زندگیشون مختل میشه
ReplyDeleteچقدر زیبا نوشتی چقدر به احساست نزدیک بودم چقدر
ReplyDeleteاون ترس رو فهمیدم و تنهایی میترا کوچولو رو . اصلا بعضی چیزها بد جور در ادم ماندگار می شوند.
میترایی تو آخه فوق العاده مینویسی که
ReplyDeleteچه نوشتههاي ظريفي اينجا ازت خوندم. چه روح دلپذيري از تو توي سطر سطر اين پستهاي اخير پراكنده است. مست شدم از خنكي اين روح لطيف.
ReplyDeleteبه اين لطافت حسادت ميكنم ميترا جان
رفيق گودر ديروز و مخاطب امروز وبلاگت حسابي لذت برد از خوندن نوشتههات :-*
عجب شرارتی! این قسمت دومیه با اینکه تلخ بود ولی من رو یاد Ice Age3 انداخت!
ReplyDeleteخواندنی بود. نمیدانستم مینویسی
ReplyDeleteتو دیوانه ای!
ReplyDeleteعاشق قلمت هستم...
اول که خوندم خیال ورم داشت که خواب دیدی. یعنی خوابی دیدی و با اظطرابی تخیلی خاطره ای وحشتی رنگ آمیزیش کردی. هنوز هم شک دارم چون اگر خواب دیده باشی معنی جالبی می تونه داشته باشه. انگار احساساتی در ذهنت شکل گرفته بوده که وجدان یا بهتر بگم وجه عقلانیت تو رو از دست زدن بهشون نهی می کرده. تو یکیشو ورداشتی و اون شکسته! حالا از لحاظ احساسی غمناکه و بخشی از ذهنو آزار می ده ولی تخم های دیگه ای هم وجود دارن. امیدوارانست
ReplyDeleteسه دفعه كه آفتاب بیفته روی اون دیوار، مردم یادشون میره كه ما چی بودیم و چی كردیم،
ReplyDeleteقیصر - مسعود کیمیایی - خان دایی
کیمیایی یه زری زده .ممکنه مردم یادشون بره ولی سعی کن خودت یادت نره
شب بی آنکه برود،بی آنکه بماند از درون تو می گذرد...
ReplyDeleteسپیده دم؛ دوش چه رویا باشد چه خواب گردی ای غریب. در تو می زید چه هشیار باشی و چه نه...
به فردا شب بیاندیش. رویای دیگری در راه است!
روون تر از اين ممكن نيست
ReplyDeleteشنيدنش از خوندنش هم بهتره