5/09/2010

نامه به کودکی که زاده شد اما مُرده بود*

امروز که از جلوی مغازه ات رد می شدم دیدم که چلچراغش کرده اند.می پرسی چه جور چلچراغی؟پر بود از لوسترهای مختلف.برداشته بودند آن تابلوی بزرگ آوید را.دردت به جانم دیگر همه چیز را دارند نابود می کنند.چند وقت قبل تر هم یکی گفته بود تمام وسایلت را جمع کرده اند از آنجا.من باورم نشده بود.رد که شده بودم دیده بودم تخت ها را یکی یکی می آورند بیرون توی خیابان می گذارند.مثل آن شب که قرار شد دیگر نباشی، مادر کالسکه نیمه بسته و بازت را گذاشت توی پارکینگ.انگار چشم من آنجا را نمی تواند ببیند.مادر باید خودش بلد می بود که چشم های مادر تا کجاها را می تواند ببیند

مغازه ات چلچراغ شده بود و من از دور برایت دست تکان دادم و خندیدم.فکر کردم چه چیزی بهتر از این همه روشنایی جای تخت ها و میزهایت.دلم تنگ نشد برای روزی که دست به کمر با یک لیوان آب انار وارد شدم به مغازه ات. دلم تنگ نشد برای دیدن آن همه رنگ نارنجی.توی مغازه ات حالا چلچراغ بود عزیز دل

گاهی فکر می کنم شاید چیزی که تو را از ما، از من گرفت درست تصمیم نگرفتنم بود.دو دل بودنم سر خواستنت.گاهی فکر می کنم خودت ، خودت را دریغ کردی.فکر کردن چه فایده دارد؟

برای اولین بار بود که فکر کردن به تو دهانم را تلخ نکرد.کله ام را منگ نکرد.گلویم را خشک نکرد.شکمم تیر نکشید.من فقط داشتم خودم را زیر و رو می کردم.من فقط داشتم خودم را شُخم می زدم.آدم وقتی دارد توی خودش،وسط خودش خفه می شود چکار می کند؟آدم وقتی دارد زیر آوار سال های گذشته ی زندگی خودش خفقان می گیرد چکار می کند؟؟

نگاه کن!مغازه ات را چلچراغ کرده اند


* نامه به کودکی که هرگز زاده نشد عنوان کتابی از اوریانا فالاچی

3 comments:

  1. حس مبهمی داشت. از اون حس هایی که می خواستی انتقال بدی اما نه آنقدر که به یک فکر تبدیل بشه. مثل یه درد قدیمی که یادآوریش با طعنه و فراموشی همراهه یا مثل یاد مردگانی که دیگر غمشان به دردی مزمن که دیگه دیده نمیشه تبدیل شده، اما همچنان مغازه هایی روشن دارن با چلچراغ هایی بزرگ

    ReplyDelete
  2. گلوم تلخ شد
    :-|
    کاش می شمردم چند بار اشکم رو در آوردی تا به حال !!
    ولی دوسش داشتم

    ReplyDelete
  3. وقتی یه جاهایی توی گذشته تو رو اذیت میکنه
    دلت میخواد می تونستی عوضش کنی
    بزنیش کنار، اما مگه میشه نمیشه که :(

    ReplyDelete