2/14/2010

این پست مخاطب خاص دارد

زانوهایم را بغل می کنم و در تاریک روشنای اتاق جمع می شوم یک گوشه ! چشم هایم را می بندم و سعی می کنم به روزی فکر کنم که آن تخم های عجیب و غریب توی دستم شکست.یادم می افتد به پنج سالگی . به اولین درگیری ام با زندگی . یادم می افتد به تو که اگر می گفتم برایت چقدر همه چیز فرق می کرد. بعدترها تو فهماندی به من اما که هیچ چیز با گفتنش فرق نخواهد کرد

مرور کردن یک اتفاق برای من حکم جنون را پیدا کرده ! و فکر می کنم این جنون برای همه ی زندگی بس است مرا.اینکه هر شب از پله ها بالا بروم . در را باز کنم و از آن بالا به همه چیز خوب نگاه کنم . باز برگردم پایین . وقتی برسم پایین باز بنشینم به فکر کردن به آن بالا و این جز جنون هیچ نیست برای من

یادم می افتد به آن روز که تو را نگاه می کردم . چشمهایت سرخِ سرخ بود و داشت از حدقه در می آمد . مرا به بیمارستان برده بودند . توی حیاط بیمارستان یک عده می دویدند ! من نمی دانم چه کسی مرا بُرد؟نمی دانم چطور توانستم از آن پله های نمور بروم بالا و پرت نشوم پایین!انگار همه ی دنیا چشم شده بود و نگاه می کرد به من! انگار مردم پشت سر من می دویدند ولی رو به جلو همه چیز آرام بود و کُند!نمی دانم چطور به آن اتاق رسیدم.نمی دانم بدن تکه تکه شده اش را بعد از تشریح به هم دوختند آیا؟یا همه اش را با همان پاره گی کردند توی یک کیسه و گذاشتندش توی قبر؟

نمی دانم آن زمان که من دیدم همه ی دیوارها را که از کاشی بودند بعد از تکه تکه شدنش بود یا هنوز کسی سیاه نپوشیده بود برایش؟من دیدم اما که همه سیاه پوشیده بودند ! نمی دانم ولی برای مُحَرَم بود یا برای او؟من اما دیدم تو را که سوار ماشین ما نشدی ! دیدم صورتت را که چسبانده بودی به شیشه و ها می کردی تا بخار کند!دیدم که تو سردت است
من دیدم که مادر چادر سیاه سرش بود! دیدم که مادر زیر نور توی برف می رقصید با چادر سیاه! دیدم که مادر روی بام ایستاده بود و چشم هایش دو کاسه خون بود! من دیدم که او خوابیده بود روی کاشی های آبی با یک پارچه سبز دورش!تو چه می فهمی از کجا سقوط کردم من؟

سرم را توی پتو قایم کردم و آرام آرام گریه کردم! صدایت هنوز می پیچید توی گوش هایم!نمی دانم به خاطر چه بود؟به خاطر تو بود؟بلد نبودم زندگی کنم ! نتوانستم فریاد بزنم و خودم را بخواهم از تو!حقم بود بمیرم؟حقم است آیا؟من آرام زیر خاک می خوابم!بچه ای نیست حتی که گریه کند برایم و بهانه نبودنم را بگیرد!تیغ را بکشم روی دستم تمام می شود همه چیز؟زدن رگ درد دارد؟جان دادن چقدر سخت است؟چه کسی منتظرم هست؟هیچ کس برای من گریه می کند؟خاک را که می ریزند روی تنم چقدر تاریک می شود؟چقدر سرد می شود؟او را که خواباندیم توی قبر چقدر سردش شده بود؟ما که مادرزاد شب کوریم

1 comment:

  1. تاريك كه باشد كسي جرات اظهار نظر نميكند
    همه مي‌ترسند در تاريكي گم شوند
    نه مردم ، نترسيد ، اينجا هيچ چيز سياه نيست

    ReplyDelete