من از کجا شروع کنم برایت؟ از کدامینش؟ از کدامین نبودنت؟از کجای دلم بگویمت که دل تو هم بپیچد به هم که کاش بودی و می دیدی
دلم می خواهد از حلزون شروع کنم!از باران شاید؟یا از شراب شاتوتی که زیر باران قرار بود بخوریم؟؟؟اگر بخواهم از نبودن هایت بگویم که هزار سال طول می کشد!بگذار از سقف شروع کنم که سوراخ شده است!درست مثل آن زمان ها که دراز می کشیدیم روی تخت و چشمانمان را می دوختیم به بالای سقف!یادت هست؟؟بعد از آن جای نگاهت روی سقف سوراخ می شد؟سوراخ می شد یا سبز؟؟بعد حلزون می آمد! از همان شبی شروع شد که نبودی تا حلزون را ببینی!صبح همان روز اولی که نبودی حلزونی بین همان دیوارها ایستاد و زل زد به تویی که که نبودی!فکر می کنی از خودم می سازم؟؟باور کن اگر بودی می دیدی که چطور نگاهش را به جای خالی چشم هایت روی سقف دوخته بود!اگر تو بودی حتمن زبانش را می فهمیدی!هرچند من هم دست و پا شکسته حرف زدم!آمده بود چیزی بگوید و برود!نبودی تا حرف هایش را بشنوی!از همان روزی که حلزون آمد و نبودی کار حفاری سقف هم شروع شد
تلفن زنگ می زَنَد و تو نیستی! ایمیل می آید و تو نیستی!جای خالی نگاهت روی سقف سبز شده است!سقف سیاه شده! آن قدر نبودی تا باران بارید!آنقدر بارید تا یک روز من هم لیز خوردم و رفتم!بدون تعارف چند دور ...دور تو چرخیدم و رفتم!شاید اگر بودی می مُردم!ولی باز هم نبودی و زنده ماندم!عصر همان روزی که نبودی و نمردم حلزون های زیادی مردند!آخر می دانی باران دیگر بند آمده بود!نبودی تا مواظب باشی آدم هایی که بعد از بارا ن راه می روندآن قدر حلزون ها را زیر پایشان لِه نکنند!نبودی!نبودی و تمام حلزون ها همان شب مردند!آن شب هم که نبودی به افتخارت شراب شاتوت آماده بود !نبودی تا مست کنی و دیگر نباشی!نبودی تا خسته نباشی! آنقدر نبودی که هرچقدر هم قسم بخوری هیچ کس باور نمی کند که بودی! فقط اینجا نبودی!آنقدر نبودی که هیچ کس باور نمی کند که همان حلزون را با چشمان خودت دیدی که با چشمانش حرف می زد و من آنقدر با صدای خرد شدن صدها هزار حلزون زیر پای عابران بعد از باران زجر کشیدم که تصمیم گرفتم آنقدر بعد از باران قدم نزنم تا بمیرم
صدا که می آید دلم می پیچد!انگار یک طناب را دو سه دور پیچانده اند به هم و می سابندش به همین گوشه کنارهای دلم! تند تند پلک می زنم . صدای رعد که می آید دلم می پیچد!پشت بندش غفور نعره می کشد و همه ی دخترهای طبقه ی دوم دادشان می رود هوا!جیغ می زنند و می دوند توی راهرو! کل راهرو پر شده از دخترهای رنگین کمانی و من از پشت نگاه تارم سعی می کنم با سقلمه های الهام لبخند بزنم برایش و دلتنگ شوم برایت
می لرزم و تند تند پلک می زنم! الهام می گوید : " می دونستی وقتی نگرانی تند تند پلک می زنی" می دانستم! دلم یکهو هوای خانه مان را می کند که برای دیر آمدن پدر تند تند پلک بزنم. اتاقم را هی بروم و بیایم و مادر هی سرک بکشد . توی اتاق خوابگاه راه می روم. از این سر اتاق به آن سر اتاق .تند تند پلک می زنم و الهام سرک می کشد
الهام زار می زَنَد . کاش یکی خفه ش می کرد! دلم نمی خواهد یاد چیزی بیافتم ! الهام اما زار می زند و من خودم را می زنم! می خواهم فکر نکنم! نمی شود اما!صورتش می آید جلوی چشمانم با آن اخم که " بگو اشتباه کردم....بگو غلط کردم" و من زار می زنم جای الهام و با او تکرار می کنم " غلط کردم "!و از این سر اتاق می روم آن سر اتاق
غفور هنوز فریاد می کشد. دلم می خواهد بگویمشان که ترسیده از صدای رعد و کاریشان نباشد با او!اما هیچ کس نمی فهمد! همه فقط جیغ می زنند و می دوند و او فقط فریاد می کشد
No comments:
Post a Comment