تب دارم .حتی دست هایم می سوزند.چشمانم شده دو کاسه ی خون .امروز صبح سه نفر را از کلاس بیرون کردم .بعد از کلاس آمدند و گفتند دلشان نمی خواسته مرا ناراحت کنند.دلم سوخت برایشان . لبخند زدم و گفتم هرجای درس را که مشکل دارند جلسه ی بعد توضیح میدهم .آمده ام خانه .همه چیز خیلی فرق می کند.حتی نگاه کردن .محبت کردن.مادرم موهایم را بو می کشید.
حرارت دست هایم به کیبورد منتقل شده . دست می کشم به صورتم...گرمایش را حس می کنم..می فهمم دست هایم سردتر است . نگاه می کنم به یک چیزی همین گوشه...مثلن عکست است...همین چیز کوچکی که از تو برایم مانده....باورت می شود این عکس توست؟پاهای کوچک...دست های کوچک....صورتت انگار معلوم نیست...چشمانت بسته است...لبانت را به زور تشخیص می دهم...فرم گونه هایت شبیه من است...چشم هایت اما درشت تر....دلم می خواهد از همین جا بغلت کنم...می دانم اما بیماری منتقل می شود...از همین دور فقط نگاه می کنم...نگاه می کنم...نگاه می کنم
:-|
ReplyDeleteدلتنگی
ReplyDeleteتصور كن وقتي دست ميكشي به صورتت
ReplyDeleteبا لاك آبي
سلام . بیماری؟ حس عجیبی داد . نمیدونم جراین چی بوده ولی امیدوارم اگه قابل خوب شدن هست به زودی خوب شه و برگرده پیشت . تب دلتنگی . خیلی خوب درک میکنم
ReplyDeleteبا درود و سپاس فراوان : شهرام