یکی بود ساعتش درست روی دوازده و نیم ظهر خوابید ، ساعتش خوابید ودیگه هیچوقت بیدار نشد ، از اون به بعد وقت رو از بیدار شدن " ننه " ش تشخیص میداد که درست راس ساعت پنج صبح بیدار میشد و شیر گاو میدوشید .ساعت شش و نیم بساطِ تریاک " آقا " ش برای بارِ اول پهن میشد کفِ آشپزخونه. یک ساعت و نیم بعدش میدونست " آقا " ش میره بقالیِ محل و شیرِ گاو رو میفروشه. دو ساعت بعدِ ساعت هشت میدونست که خودش باید از تو باغ سبزیا رو بچینه و بیاره بذاره رو ایوون ، راس دوازده و نیم ظهر ، ناهارشونو میخوردن . بساط تریاک " آقا" ش برای بارِ دوم ، ساعت دو ظهر پهن بود کفِ آشپزخونه ، ساعت چهار بعدازظهر همه میاومدن و ساعت شش همه میرفتن ، ساعت شش و نیم " ننه " تخم مرغا رو جمع میکرد از تو مرغدونی ، راس هفت و نیم بساطِ تریاک " آقا " ش پهن میشد کف ِ آشپزخونه برای بار سوم. ساعت نهِ شب همه میخوابیدن تنگِ هم تا پنج صبحِ فرداش.
وقتی از اون خونه اومد بیرون ، همه چی رفت رو دورِ مکانیکیِ عقربههای ساعت خونهی جدید . دیگه همه چی شد مکانیکی و هیچوقت ، هیچکس ازخواب بیدار نشد.
No comments:
Post a Comment