خیلی احمقانهطور - از نظر بعضیها شاید - دلم میخواد دقیقن جایی زندگی کنم که ارتباطی با دنیای خارج از اونجا نداشته باشه . یه جایی که همه چیزش مربوط به خود اونجا باشه و همهی نیازها همونجا تامین بشه.هیچ ارتباطی با بیرون از اون محدوده گرفته نشه و ارتباطا محدود بشه به آدمایی که با خر و الاغ رفت و آمد میکنن به بیرون از اون محدوده برای تامین نیازهای خیلی فوری که برآورده نمیشه از طریق آدمای همون محل.ِ
خیلی وقت پیشترها فهمیده بودم یه روستایی هست وسطایِ سدِ کرج به اسم " واریان " که مردمش اجازه ورود به مردمای غیر بومیِ اونجا رو نمیدن ، یه روستایی که نیازهاشو خارج از روستا برآورده میکنه اما اجازه ورود به غیر ساکنین اون روستا نمیده.یه روستایی که بین آبهاست، مثل " ونیز " ، میتونه پر از هیجان باشه، میتونه همونقدرم خسته کننده باشه، اما اینکه تو یه جایی داری زندگی میکنی که فقط و فقط مالِ خودته و غیر از مردمایِ اونجا کسی رو نمیبینی و دغدغهت برای آشنایی با آدمای تازه چقدر کمه ، برای من یکی میتونه هیجان انگیز باشه ، اینکه سقف مطالباتت چقدرپایین میاد ، اینکه تو نگرانی بابت هیچی نداری، حتی نگرانِ اینم نیستی که درِ خونهت رو باز بذاری و بری، اینکه همه ، هم رو میشناسن،برای من خیلی هیجان انگیزه.
داستانِ روستایِ " واریان " حتما نه اونقدری قدیمیه ، نه اونقدری عجیب ، یحتمل اونجا اگه میخواست آزاد و رها باشه ، الان به یه منطقهی توریستی بدل شده بود که همه چیزش به فنا رفته بود ، که خب مثل اینکه تازگیا یه منطقهی توریستی شده و همهی اون جذابیتش رو از دست داده.
داشتم یه داستان کوتاهی میخوندم از یه نویسندهی الجزایری به اسم " رشید میمونی " ، داستان درمورد یه روستایِ کم جمعیت بود ، و قهرمانای اصلیشم رییس ایستگاه قطار اونجا بود و کارمند ادارهی پُست که یه جورایی با هم رفیق بودن و نبودن،اتفاقای زیادی میافته تا اینکه یه شر کت خارجی تصمیم میگیره بیاد و اونجا برای یه ریل راهآهن جدید سرمایهگذاری کنه ، رییس راهآهن استقبال میکنه و همه تو یه جلسهای دورِ هم جمع میشن برای طرحِ جدید مهندسِ شرکتِ اجنبی .اولش همه موافق بودن، بعدش متوجه میشن که یه سری بنا باید این وسط خراب بشه و مهمترینش امامزادهی مقدسِ روستاست که براشون همیشه نعمت آورده، همه مخالفت میکنن ، قاتی میکنن و به مهندسِ شرکت اجنبی میگن بره و گورشو گم کنه.رییس ایستگاه راهآهن سعی میکنه همه رو قانع کنه که موفق نمیشه.قضیه به ظاهر تموم میشه.بعدِ یه مدت ، از یه ظهری دیگه هیچ قطاری از اونجا رد نمیشه . ارتباط روستا با بیرون قطع میشه، ادارههای دولتی بسته میشه و گاهگداری با یه اتوبوس آذوقه آورده میشه به اونجا،روستا حالت نیمه مدرنشو از دست میده، برمیگرده به حالت نیاکانشون، با خرو الاغ ارتباط میگیرن، رییس ایستگاه راهآهن میمیره، مدارس تعطیل میشه و کشاورزی راه میافته، ادارهی روستا میافته دست ریش سفیدا و آدمای مذهبی. همه چی تغییر میکنه ، چون اون خط راهآهنِ مدرن از یه جای دیگه رد میشه و دیگه هیچ قطاری از اون روستا رد نمیشده،به خاطر یه امامزادهی مقدس ، روز به روز به نعمتاشون اضافه میشه!!!
تصور زندگی کردن تو یه همچین جایی میتونه خیلی عجیبطور باشه ، اینکه همهی دغدغهت این باشه که شکمت رو سیر کنی و چطور خدا و امامزادهت رو دعا کنی تا نعمتات روز به روز بیشتر بشه .
یه چیزِ مهم داری اونجا فقط : دغدغهی دور زدن نداری ، اینکه هیچکس نمیتونه اونقدری دورت بزنه که الان تو این دنیای مدرن داری دور میخوری.
من یا باید خیلی سال پیش به دنیا میاومدم یا خیلی سال بعد ، من اشتباهی شدم ، این زمان ، زمانِ من نبود.