پرهایت را می کنم
میچسبانم روی دو شانه ام
پشت بام هم قدری بلند است...پرواز می کنم
*گیلاس
پسرک دستش روی زنگ بود و بر نمی داشت اش.مادر عصبانی روی حاشیه فرش قدم می زد.من یادم می افتاد به آن وقت ها که قرار بود به سودابه برای عروسی اش رقص یاد دهند و او برای تعادل حاشیه فرش را قدم می زد.از فکر بود که لبخند روی لب هایم نشسته بود یا نمی دانم چه که مادر دادش هوا رفت :" به چی زل زدی می خندی مادر؟" خنده ام پر رنگ تر شد. " می خوای وقتی عصبانی هستی تهش نگو مادر"نگاه کرد و با هم زدیم زیر خنده .
" در رو باز کنم براش؟"
باز چین افتاد توی پیشانی . فکر کردم هر که گفته اخم صورت را زیبا می کند مزخرف گفته .من یکی که می ترسم از چین توی پیشانی.نه ترس بد.یک جور حس عجیبی می افتد توی دلم و همه جا را خنج می کشد.مادر شروع کرد راه رفتن دور حاشیه فرش.نگاه می کردم پایش از خط نیفتد بیرون. پسرک ول کن نبود.شاید آدامس چسبانده بود روی زنگ.از تصور مادر و مینو که داشتند آدامس را به زور در می آورند از روی زنگ نیشم دوباره باز شد.از توی مانیتور کوچک نگاه کردم به دستان کوچکش.پاهایش را بلند کرده بود انگار تا دستش برسد.آدامسی در کار نبود.مادر خیز برداشت سمت من. جا خالی دادم.گوشی آیفون را برداشت و فریاد کشید:" بس کن.الان زنگ می زنم پلیس"پسرک دم به گریه بود."خانوم زنگ بزنین پلیس.ولی کفتر منو بدین.توروخدا"مادر چشم هایش افتاد توی چشم های من.برق اشک بود حالا؟
پاهایم درد می کرد .دست به دیوار گرفتم و آرام آرام رفتم توی اتاق.از پنجره صدای بق بقوی کبوترش پاشیده می شد توی اتاقم.روی تخت که دراز کشیدم مادر آمد توی اتاق:" چکارش کنیم؟دلمم براش سوخته.آخه با این سن و سال کفتر بازی می کنه.اینم شد کار؟"حرف نزدم.مادر نشست لبه ی تخت.گفتم"حالا چرا نمیزاری بیاد برش داره؟به ما چه؟هرکار می کنه!" مادر ابرو داد بالا:"یعنی چی؟معلوم نیست چیکاره س!در رو وا کنم بیاد تو از راه پله ها باید بره پشت بوم" ! " خب بره " "تو مسئولیت قبول می کنی؟" " مسئولیت چی؟خیلی کوچیکه!گناه داره بزار بره" مادر بلند شد و رفت بیرون
در را باز کرده بود انگار که از بالا صدای های و هوی کودکانه اش می پیچید توی اتاقم.چقدر دوست داشتم می توانستم پله ها را بروم بالا و تلاشش را نگاه کنم
توی خواب و بیداری بودم که مادر سراسیمه آمد تو :"نمی تونه بگیرتش" خواب آلود نگاه کردم."میخوای بریم بالا؟" " میتونی راه بری؟" " آره گمون کنم بتونم" پله ها را آرام بالا رفتیم. جلوی در پشت بام نفس تازه کردم.آفتاب مستقیم زد توی چشمانم.مادر گفت:"نیستش که"آرام قدم برداشتم روی پشت بام
"وای ! نه"
خم شدم توی کوچه. یک عالم آدم جمع شده بودند.صدای ماشین پلیس بود حالا؟
مادر زانوهایش را جمع کرده بود توی شکم . ندیده بودمش تا این حد بی قرار . صدا می آمد:"از کجا افتاده؟" "همین خونه!" " "کدوم؟" " همین دیگه!وای زنده ست!کمک کنید.داره بلند میشه!"
صدای آژیر آمبولانس پیچیده بود توی گوش هایمان
مادر سرک کشد
زمزمه کرد : کفتر جلد نشسته روی سینه صاحابش
نگاه کردم.کبوتر نشسته بود روی سینه پسرک و بق بقو می کرد
من ، شاید ، هزار سئوال داشته باشم !! پیشنهادتان چیست ؟ چه بلایی به سرشان بیاورم ؟؟
ReplyDeleteبپرسید
ReplyDeleteخواندم. حرف می زنیم
ReplyDeleteهر دفعه این بچه ها توی کار بزرگترا دخالت میکنن، یه گندی زده میشه تو کارا. دستی دستی بچه رو به کشتن داد.
ReplyDelete!!!!!!!!!
ReplyDeleteعجب حکایت باحالی بود
آدم خیلی وقتها نمیدونه باید بین کار درست و کاری که به نفعشه چه باید بکنه. نمیدونم این متن شما ربطی به این قضیه داشت یا نه ولی مهمترین چیزی که از نوشتهتون توی ذهنم نقش بست، این بود که اصلاً این درست بود که اجازه داده بشه بره کفترش رو برداره و ما آیا مسئولیتی داریم یا نه. به هرجهت من لذت بردم، یعنی دوباره این فکر رو در من زنده کرد.
ReplyDeleteیه احساس غریبی داشت
ReplyDeleteThis comment has been removed by the author.
ReplyDeleteTake it Easy
ReplyDeleteاز این دو جمله خیلی خوشم میاد
"زندگی
برگ بودن در مسیر باد نیست
امتحان ریشه هاست"
باور کن بی مهری هم یک جور امتحان ریشه است.
قوی باش دوست من