3/20/2010
توی خانه ی ما همه چیز مرتب است.همه چیز سرجای خودش است.یک قرآن گذاشته اند روی یک میز بزرگ وسط سالن و جلوی قرآن را پر کرده اند برایم از پرنده و چرنده و گل و گیاه و یک عالمه سین . من خیره خیره نگاه می کنم به سفره شان و دست می گیرم به دیوار و اتاق ها را یکی یکی می روم تو و می آیم بیرون تا ببینم توی این خانه ی بزرگ کسی هست و من و مادر تنها نیستیم.هر گوشه اش چیزی می بینم از زندگی مان (ام) و می آیم توی اتاق خودم زیر نور کمرنگ و نارنجی اتاق دست می کشم به گونه های لاغرم با استخوان های بیرون جسته...و مادر سرک می کشد که "2ساعت مونده ها" و "1ساعت مونده ها"و حالا "نیم ساعت مونده ها"و من لبخند می زنم به صورت گرفته و خسته اش.سعی می کنم فکر نکنم به اندوهی که سایه انداخته توی خانه مان ...روی سبزه هایی که مادر سبز کرده و ببرهایی که من نقاشی کرده ام.روی حاجی فیروزها.روی سین هایمان.روی آینه.روی برنج که مادر برای برکت گذاشته آنجا روی میز.نگاه نمی کنم به تسبیح توی دستش که راه می رود و ذکر می گوید و فوت می کند به من.فکر نمی کنم به اینکه هنوز چیزی نشده برایم مجلس عزا گرفته اند و روزی هزار نفر از توی فک و فامیلشان زنگ می زنند و جیغ و داد و گریه راه می اندازند .و من در را محکم می کوبم توی صورت همه شان و مادر آرام می خواهد توجیه کند "دست خودش نیست این روزها اعصابش ضعیفه..باید درک کنید"دلم می خواهد کوچک باشم یا اگر کوچک نیستم آرامش داشته باشم.دلم می خواهد فکر نکنم به این مسخره بازی هاشان و این تحویل سالشان.و این شمردن ها که تمامی ندارد برایم انگار.دلم می خواهد بروم با یک چیزی بکوبم توی سر آنها که توی کوچه می خوانند و صدای ویولونشان کوچه را پر کرده.به قول نرگس اینجا گاهی با ویولن هم گدایی می کنند.من هم حالم از هرچه هنر است به هم می خورد. دلم می خواهد تنها باشم.آن قدر تنها که هیچ چیز نباشد. نه این ضعف هنگام راه رفتن.نه این برگه های آزمایش.نه این دست های سوراخ سوراخ از سوزن و آمپول.نه این صورت تکیده و پریده رنگ که انگار هیچ نشانی از زندگی بهش نیست.جلوی آینه می نشینم و هرچه لوازم آرایش دارم به صورتم می مالم.رژ لب را از حفظ می کشم به لب هایم.این پست را پابلیش می کنم.به کسی فکر نمی کنم.دلم هیچ کس را نمی خواهد .مثل یک دختر آرام و حرف گوش کن می روم می نشینم یک طرف میز.مادر روبروی من.سعی می کنیم به هم نگاه نکنیم.سال که تحویل شد به روی هم لبخند بزنیم . مادر اشک را از گوشه ی چشمش پاک کند وبگوید عاقبت به خیر بشی مادر.و من فکر کنم کداشان بودند؟مادر یا کولی سر خیابان که گفتند در پیشانی من آینده ای روشن را می بینند
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
سال نو مبارک خانوم معلم
ReplyDeleteسال نو مبارک
ReplyDeleteبهم بگو چه جوری بنویسم... که از یکنواختی در بیام.
:)
دوستت دارم خب :(:*:*:*
ReplyDeleteمن دلم خواست بغلت کنم !
ReplyDeleteو بگم که هر چند چیز زیادی نمی دونم از اونهایی که گفتی اما احساس تنهاییش رو درک کردم. آرزو می کنم که سال نو سالی پر امید و آرامی برایت باشد میترا جان
.....مادرا همیشه نگرانن
ReplyDeleteولی
من برات آرامش و "سلامتی" آرزو میکنم
(:
اومدم اينترنت كه همين وبلاگو ببينم برم . دلم ميخوادتو نيستي . گه ميخوره هركي مجلس عزا گرفته . دستاي سوراخ سوراختم خوب ميشن . بعد با هم ميريم شيراز چهار ساعت تو سعدي ميشينيم . فهميدي يا نه .
ReplyDeleteالآن كه اينا رو مينويسم از كلينيك برام اس ام اس دادي . دلم پيش توئه . ميفهمي دوستت دارم ؟
زودتر نياي خودم ميام پيشت ، گور پدر هرچي قول و قراره كه بخواد آدمو دلتنگ نگه داره .
فروردینی بودی انگار ؟ سال نو ، تولدت مبارک
ReplyDeleteصدا
سلام علیکم
ReplyDeleteامیدوارم امسال سال خوبی باشد، نه اینطور که شروع شده، یک طور دیگر، یک طور خوب.
خب البته همهی قسمتهای نوشتهات برای من اتفاق نیفتاده و مطمئنم که آدم تا در یک موقعیتی قرار نگیره نمیتونه همذاتپنداری کنه منتهی گمان میکنم که هر کدام ما آدمها زمانی برایمان پیش میآید که خسته شویم، دلمان بخواهد از همهی عالم و آدم دست بکشیم و خلاصه خلاص شویم. ولی به هرحال زندگی همین است، نه به خوشیهاش باید دل بست و نه از سختیهاش رنجید و نااُمید شد.
ReplyDeleteبه هرحال آرزوی سلامتی و شادکامی در این سال نو برایتان دارم.
harf nadasht
ReplyDelete