12/15/2009

زنگ که زد تمام مدت تو جلوی چشمم بودی
فکر کردم چقدر سخت است همزمان دو مَرد را خواستن توی زندگی!سعی کردم حرف نزنم ! لحنم سرد باشد! اما نشد!خندیدم حتی!ولی خنده هم باعث نشد یاد تو نیافتم
تمام مدت آن صحنه جلوی چشمم بود که من از اصفهان رسیده بودم تهران و تو نیم ساعت زودتر از رسیدن من جلوی در" با آن همه ریش که از ندیدن من گذاشته بودی "قدم زده بودی ! پیاده که شدم تو ساکم را گرفتی دستت و توی خانه همدیگر را سفت بغل کردیم
داشتم فکر می کردم کداممان باعث شدیم عقب بیافتیم از زندگی؟و فکر کردم کداممان آن یکی را پرت کرده به جلوتر حتی؟؟؟


آدمی که ریاضی خوانده ذهنش هم ریاضی می زند . این به کرات به من ثابت شده ! مثل الان که نشسته ام سر کلاس یک کدامشان تمرین حل می کند پای تخته و من نشسته ام و روی کاغذ شکل هندسی می کشم . حتی آن گُل و گیاهی که بقیه می کشند را با شکل های هندسی کامل می کنم

سرم را خم می کنم ! بوی تند عرق(عرق انگور)می پیچد توی دماغم ! سرم را بلند می کنم بوی تند باز می پیچد ! سرم یک طرف ! دستم یک طرف! پاها یک طرف!تو خوابیده ای اما! با دهان باز!مادرت می گفت : "بینی ات کیپ شده که خر و پف می کنی " و من با نگاه فقط دستهایت را دنبال می کنم که تاب می خورند در هوا ! تو می گویی :" همه ی مادرها لینک هستند به هم " و من نمی فهمم حرفت را!اما باز سرم را تکان می دهم که " آره لینک هستند " دلم می خواهد تو و مادرت را بغل کنم! و فکر می کنم لحظه های بزرگی را در زندگی ام به خاطر خجالت از دست داده ام!این هم روی بقیه

امروز به عادت پله های مدرسه را دو تا یکی کردم. برگشتنی همه شان دو تا یکی کردند . و من برای اولین بار خجالت کشیدم ازشان ! مدیر مدرسه برای بار هزارم تذکر داد که : " شما باید الگو باشید برای بچه ها " و من تمام مدت فکر کردم که این زن واقعن تا به حال از سر کوچه خانه شان تا خانه را لِی لِی نرفته؟پله ها را دو تا یکی نکرده؟از روی نرده ی پله ها سُر نخورده؟؟؟؟

تعداد آدم هایی که در زندگی ام بودند روز به روز کمتر می شوند و این عین خیالم نیست! انگار خیالم راحت است که اگر تو باشی بس است مرا! کاری نیست مرا با بقیه!همین که تو هستی انگار همه ی آنها هستند . نه که بگویم تو کاری می کنی که همه ی آنها با هم می کردند ! نه ! تو چون کاری نمی کنی بس هستی مرا!تو چون شبیه هیچ کدام از آنها نیستی بسی مرا

در اتاقت که راه می روم اشک هم نمی آید حتی! فقط راه می روم ! اندازه ی همه ی قدم زدن های عمرم در اتاقت راه می روم!هِی راه می روم! از این سر اتاق می روم آن سر اتاق!نمی دانم چه کسی و با چه حالی هر هفته این اتاق را تمیز می کند؟لباس هایت را بو می کشم و مادر نگران هِی سرک می کشد! و من هی قدم می زنم!در اتاقت قدم می زنم و نگاه می کنم به تمام عروسکهایی که دست نخورده همان گوشه کنارها خاک می خورند!به لباس هایی که نیستی بپوشی شان ! به حرفهایی که نیستی بزنی شان! به خنده ها ! به گریه ها ! اینکه اگر بودی چه کسی الفبا را یادت می داد؟ و اخم می کنم برای نبودنت!برای همیشه نبودنت!برای هیچ وقت نبودنت

کاش یکی خفه ش می کرد! یک ریز حرف می زند و من نگاه نمی کنم! کاش یکی خفه ش کند! موبایلم که زنگ می خورد می دَوَم ! پایم گیر هم کند به یک چیزی تِلو تِلو می خورم و می دَوَم . می بینم که تو نیستی! یک زمانی هم این وضعیت پیش آمده بود باز! یک زمانی که من تمام مدتش را راه می رفتم! حالا اما نای راه رفتن ندارم!از اینکه آرام دراز کشیده ام روی تخت می ترسم! از اینکه هیچ کاری نمی کنم! از اینکه زخم بستر بگیرم!از اینکه صدایم در نمی آید!از این سرفه ها می ترسم! مینو که زنگ می زند دلم می خواهد از پشت تلفن هق بزنم برایش . بغضم را قورت می دهم و می گویم : " خوبم " می گوید : " شیر را بگذار روی شوفاژ ...یکهو گرمش نکن ...این مفیدتره"چقدر دلتنگم!چقدر دلتنگم! مادرِ نگران!مادرِ تغذیه کننده! پدرِ سرگشته ! چقدر تنها مانده اید شماها!چقدر تنها مانده ام من اینجا

اینکه خوابت برده باشد و من آرام از زیر دست چپت بیایم توی بغلت ! تو تکان بخوری! چشمانت نیمه باز شوند! لبخند بزنی! دستت آرام دنبال پتو بگردد که مبادا من سرما بخورم و من قایمکی لبخند بزنم و تو نفهمی یواشکی خندیدنم را! خر و پفت " مادرت می گفت بینی ات کیپ شده " بلند شود . من تکان بخورم ! تو بیدار شوی! مرا محکم تر بغل کنی ! ناز کنم و بگویم : " اَه یه کم بر اون طرف تر " و تو فاصله بگیری ! اما دستانت هنوز دور من است ! باز خواب نیاید به چشمانم ! غلت بزنم ! از پشت بغلم کنی! گرمای نفسهایت را پشت گردنم حس کنم! پتو را بکشی روی من ! صبح از پنجره ریخته شود توی اتاق و من فکر کنم به اینکه صبح های آخر پاییز که تو می روی سر کار بدون حضور تو چقدر سردند! تو بیدار شوی!دست بکشی روی چشم هایم! دست بکشی به موهایم! ببوسی چشم هایم را! پتو را بکشی بالاتر و آرام بلند شوی! و من فکر کنم به اینکه تا کِی باید صبر کنم تا تو دوباره با لباس و کیف بیایی زیر پتو و ده دقیقه ی آخر را محکم بغلم کنی و این بشود صبحانه ی همان روزت! و تو که رفتی من تازه چشم هایم گرم خواب شوند و باز با صدای تو از خواب بیدار شوم که زنگ بزنی و یگویی :"هنوز خوابی؟" و من خودم را لوس کنم برایت و تو هِی نازم را بکشی

9 comments:

  1. عاشقتم
    عاشقتم
    عاشقتم
    عاشقتم
    عاشقتم
    عاشقتم
    عاشقتم
    عاشقتم
    با دماغ کیپ
    با گلوی درددار
    با همه چیز
    عاشقتم

    ReplyDelete
  2. هیچ می دونی از وقتی با اینجا آشنا شدم چند بار اشکمو در آوردی ؟


    هیچ می دونی بانو ؟

    ReplyDelete
  3. افرا قرمز:من که هیچی نفهمیذم :)) اما خوب بود مخصوصا پست قبلی که خواب خفنی دیدی

    ReplyDelete
  4. حالم بد میشه اگه بخوام نظرم رو در مورده این پست بدم چون بقیه بیشتر پست گذاشتند که مخت رو بزنن

    ReplyDelete
  5. کجای کارین آقا سعید؟ عقبی عامو...
    بسیار بسیار خوب بود
    البته من هنوز نفهمیدم عشق انسانی تو به توهم این عشق ثانی، هرجور فکر می کنم احساس می کنم باید یه فرقی داشته باشه...
    این بیماری تو یه چیز خوب واسه صاحبش داره و اون هذیانه. دوست داشتم بدونم سیاوش تو هذیون چی میگفت، یا م ب ح

    ReplyDelete
  6. آقا ما هرچی میگیم حالا ، شما نباید بپرسی که !

    ReplyDelete
  7. چه قلم زیبایی داری


    می شه به ما هم قرض بدی؟

    ReplyDelete
  8. با لحظه به لحظه اش
    باتمام دلتنگی هایش سرشار از عشق و زندگیست.
    مگر زندگی چی می توانه باشه وقتی تو اینهمه از عشق لبریزی.

    میترا جان حرفهات رو درک میکنم!
    عالی بود.

    ReplyDelete