تمام شب را خواب دیدم مار زاییدم . صبح که بیدار شدم یادم افتاد به مَرد و مار دانشور ! توی آینه نگاه کردم ! خیلی هم رنگ به چهره ام بود! هیچ نترسیده بودم !مادر گفت : مار ثروته یا دشمن مادر! نترس! و من اصلن نترسیده بودم . از حیاط روبروی خوابگاه ..آنجا که غَفور بود ...ترسیده بودم اما!بدجور هم ترسیده بودم!همانطور که داشتم سوال طرح میکردم برای امتحان بچه ها صدای اره ی چوب شنیدم . در را باز کردم و رفتم توی بالکن !صندلی گذاشتم و سَرَک کشیدم . دیدمش که وسط یک عالم خنزر پنزر نشسته روی یک صندلی و نگاهش به روبرو و اره را می کشد روی چوب! آب دهانم را قورت دادم .نگاهمان افتاد به هم و من دویدم توی اتاق
غَفور داستان عجیبی داشته لابد! می دانم که دیوانه است و یک بار هم آمده توی خوابگاه!بدون لباس! این طرفِ خوابگاه غَفور است و آن طرفِ خوابگاه قبرستان! من هیچ نمی ترسم اما از قبرستان! غَفور هم دلم را به رحم می آورد. نمی دانم چرا باید حس مادرانه به یک پیرمرد داشته باشم. دخترها از این طرفِ دیوار تحریک اش می کنند و او از آن طرف شلوارش را می کشد پایین و خودش را می مالد به دیوار! الهام می گوید: " کبریت بی خطره ...اومده توی خوابگاه...نکبت می خواسته چهارصدتا دختر رو....." و باز هم می خندد. دلم برایش می سوزد ! وقتی بچه ها از این طرف می خوانند : " غَفور لجش گرفته....مورچه گازش گرفته " نگاهش بال بال می زند . دنبال سرپناه می گردد . توی حیاط خانه اش همه چیز هست . کتری! قوری! یک بُخاری که دَمَر افتاده وسط حیاط! پَتو ! ظرف! و یک عالم کتاب که مرتب توی یک کتابخانه گوشه ی حیاط چیده شده! با دو اتاق گِلی گوشه ی حیاط! از تنهایی اش دلم می گیرد
شب که سرم را می بَرَم زیر بالش ...صدای داد و فریادش می آید. به زمین و زمان بد و بیراه می گوید.چشم هایم را روی هم فشار می دهم و به تو فکر می کنم . به تو که در آن دنیای تاریکت چقدر ترسیده بودی وقت تنهایی ات ! همان وقت ها هم که در
آن تاریکی بودی به تو فکر می کردم ! گوش چپم درد می کند و درد مثل همه ی آن چیزهای دیگر مرا به یاد تو می اندازد . سعی می کنم بخوابم . پتو را می کشم روی سرم و تند تند ... پشتِ هم می گویم : گاو ...گاو ..گاو ...گاو ...گاو!بچه که بودم از ترس اینکه مادر نشنود زیر پتو می گفتم : گاو ...گاو ... گاو ....گاو و الان از ترسِ اینکه هم اتاقی ام بیدار نشود . همیشه ترسیده ام از یک چیزی...هربار به نوعی
پیاز را که می ریزم توی ماهیتابه تازه اشکم در می آید . الهام با خنده می زند پُشتَم و می گوید : گریه نکن ! یا خودش میاد یا جَسَدِش! و من لب می گَزَم ! لب می گَزَم برای جَسَدی که سالها پیش آمد و من گریه نکردم برایش
هوا که سرد می شود هزار جور چیز هَوَس می کنم ! دلم می خواهد شال و کُلاه کاموایی ببافم و بکشم روی سرت! به زور نگه دارمت جلوی خودم و تو با گریه بگویی دلت نمی خواهد کُلاه بگذاری ! و من اخم کنم و تو بخندی برایم که یعنی زحمت بافتن اش هَدَر نرود
هوا که سرد می شود دلم می خواهد مادر بنشیند یک گوشه و لَبو قُل قُل بزند روی گاز و مینو از همان اولش بلند به همه بگوید که : سهمِ میترا هم مالِ منه ها
هوا که سرد می شود دلم می خواهد مثل آن روزها پدر را ببینم که دیگر کراوات نمی زند و پالتوی بلند می پوشد مثل کارآگاه ها و من و مینو یواشکی بخندیم بهش و او بگوید : همین خط اتوی شلوارم دل مادرتان را بُرد دیگر
هوا که سرد می شود دلم می خواهد با مینو آدم برفی درست کنیم توی کوچه و پسرهای محله را دید بزنم یواشکی و مینو بگوید "سرت رو بنداز پایین" و من فکر کنم همه شان عاشق منند
هوا که سرد می شود دلم می خواهد ها کنم توی هوا ....هِی ها کنم ...دستم را بگیرم جلوی دهانم و به مینو بگویم : ببین دود سیگار من از مالِ بابا چه بهتره
هوا سرد شده....یک پتو انداخته ام روی شانه هایم ....و یک گوشه نشسته ام.نه تو هستی که کُلاه را به زور بکشم روی سرت ..نه مادر که لبو بپزد ...نه مینو که اذیت کند...نه پدر که پالتو بپوشد و نه هیچ کدام از پسرهای محله!هوا سرد شده و من تنها...اینجا...دور از همه...یک گوشه نشسته ام با یک پتو و صدای باد که با فریادهای غَفور یکی می شود
از بهترينهات بود
ReplyDeleteاز بهترين ها
ReplyDeleteاز زيبا ترين ها
چه خواب عجیبی
ReplyDeleteتیکه های جالبی هم توی نوشته بودن . یا خودش میاد یا جسدش . تیکه های پدر هم زیبا بودن . این بار اون حس دلتنگی رفته بود و بیشتر شادی رو میشد حس کرد توش . امیدوارم همیشه شاد باشین
با درود و سپاس فراوان : شهرام
بگذار به احترام کلمه هایت سکوتی کنم درخور؛ واقعاً بهترین بهترین بود
ReplyDelete---
میترا من که چشم به راه دیدارتان دیدار دیدارم
شما هم باید داستانهای جالبی برای شنیدن بلد باشید هر چند که کم می نویسید
ReplyDeleteبسیار خوب بود
مبارک باشه ، تولد سیاوش
ReplyDeleteصدا
manam tavalode siavasho bet tabrik migam
ReplyDeleteچقدر غمگینی دخترجان
ReplyDeleteنوشته هایت من را یاد کتاب نامه به کودکی که هرگز به دنیا نیامد اوریانا فالاچی می اندازد
منظورم به طور کلی است
سواد نقد که ندارم
ReplyDeleteفقط می تونم بگم که لذت بردم