به ایوان می روم ...فروغ می خوانم...بعد یک پیچ و تابی می دهم به صدایم که ببین صدایم چه شبیهش است...هیچ کاری نکردم...جز شستن لباسهایم با دستهایم...نوک انگشتانم ترک خورده اند . تا به اتاق می رسم نفس نفس می زنم...چقدر سنگین است... آویزانشان که می کنم طناب پاره می شود و همه شان می افتند روی زمین...این باد هم که ول کن نیست...این باد لعنتی...حتی اخم هم نمی کنم...اصلن به روی خودم نمی آورم...اما خوب معلوم است لجم در آمده...این از روی لب های به هم فشرده ام معلوم است....دندان هایم را روی هم فشار می دهم . همه شان را بر می دارم...طناب را به میخ محکم می کنم...با لبخند بدون اینکه دوباره زیر آب بگیرمشان پهن شان می کنم روی طناب ...همه شان به من اخم کرده اند...می گویم خب قهر باشید...می دَوَم تو...در را می بندم که چشمم بهشان نیافتد ..یک ساعتی روی تخت پهلو به پهلو می شوم ...نخیر..نمی شود...بلند می شوم می آیم برشان می دارم و می برم که یک بار دیگرزیر آب بگیرمشان...زیر لب می گویم: زن بودن چقدر سخت است
یک وقت هایی هم می شود که درست مثل همین حالا...درست همین حالا که سوپ هم آماده شده...سوپ را قاشق به قاشق بریزم توی دهانت...دلم چه تنگ شده برایت...و تو دستان کوچکت را بیاوری بالا و قاشق و کاسه با هم پرت شوند روی فرش و من اخم کنم به تو و تو غش کنی از خنده برای من...و لُپ هایت...لُپ هایت هی چال بیافتد....درست مثل خودم
چال لپت
ReplyDeleteزن بودن چقدر سخت است
ReplyDeleteدلم تنگ شد واسه چال لپتا :*
ReplyDeleteکلمات تو مثل چاقو می مونن
ReplyDeleteفرو می رن
کلمات تو مثل چاقو می مونن
ReplyDeleteفرو می رن
وای آخر متنت رو چقدر دوست داشتم
ReplyDeleteوای آخر متنت رو چقدر دوست داشتم
ReplyDeleteهممممممممم
ReplyDeleteمیترا
یه باغ بزرگ ترسناک جلوی چشمام اومد
نمیدونم چرا
...
میخوام یک کودکانه بنویسم
از خنده های غمگین تو باید شروع کم
نمی دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند مثل آسمانی که امشب می بارد.... و اینک باران بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند و چشمانم را نوازش می دهد تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم
ReplyDelete! دلم تنگ رفت
ReplyDeleteاینم از کژخلقیهای زندگیئه که همیشه بهونهای برای لج آدما هس