9/21/2009
میترسم...از پوچی بودن...از پوچ بودن زندگی...دلم میخواد چیزی باشم که نیستم...وقتی تصور می کنم زیر خروارها خاک دور از من خوابیده...گاهی که تنهایی شو تصور می کنم دلم می گیره... تصور اینکه اگر از اون زیر بیرون بیارمش جسدش متلاشی شده باشه دلم میگیره...از تصور متلاشی شدنش...متلاشی شدنش...و این خود ویرانی ست...ویرانی ست...ویرانی ست
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
حس عجیبی بود . نمیدونم کی رو اون دور دور ها و زیر خروار ها خاک از دست دادین . شاید هم کسی نباشه و یه احساس باشه . شاید هم نه . نمیدونم . ولی اگه اونی که میگین انسان بوده امیدوارم روحش در آرامش باشه همیشه
ReplyDeleteبا درود و سپاس فراوان : شهرام
دلم تنگ شد.
ReplyDeleteدلم برای پدر و مادرم تنگ شد.
نمی خوام تصور کنم وضعیتی رو که گفتی.
هیچ وقت.
نه
ReplyDeleteالان اصلا نمی تونم به این موضوع فکر کنم
به اندازه کافی فکرم متلاشی هست
|-:
برات روزهای شاد و آروم آرزو می کنم
چیزی باشی که نیستی؟ چرا؟ بی خبری از درونت شاید...از شعله هاش و ناب بودنش...بیخبری لابد
ReplyDeleteبا اندوهت همراهم
ReplyDeleteجوری می فهممش نمیتونم توضیحش بدم اما احساست رو درک میکنم.
گاش گریزگاهی بود
کراوات تو هم قشنگه
ReplyDeleteبا درود و سپاس فراوان : تورنسل
رجوع کنید به: معبد خورشید
من این رو توی نگاهت در اوج قهقهه ی این رفقایی که گرد همیم دیدم، دیدم که یه وقت هایی همچو میری تو لاک خودت که ... حقیقتش باید به روحش که همیشه درونته فکر کنی نه به اون جسم که اگر هم بود الان هم از خستگی مث ما آش و لاش .....ء
ReplyDeleteپیوست : پست قبلی رو هم کامنتی بدادیم برایش والااا بی معرفت نیستما
ReplyDeleteبیا هم فیلم بدم بهت هم گپ بزنیم هم متفاوت قهوه بخورم البته کسی چه میدونه شاید چای با طعم آلبالو سفارش بده سفارش دهنده ههههههه
میترا جان شما خوبی؟
ReplyDelete