وقتی زخم های روح به مرز تحمل رسید و کابوسها اوج گرفت یک شب (این امکان هست..مگر نه؟) که آدم در خواب یا بیداری به کابوسی فرو برود که دیگر از آن نتواند بیدار شود
این جمله را چه کسی گفت؟ از بچگی خوابهای عجیب و غریب زیاد می دیدم. هنوز هم می بینم . اگرچه به ندرت با کسی در مورد خوابهایم حرف میزدم یا میزنم
مردم هیچ وقت درست به خوابهای آدم گوش نمی کنند. به خصوص نزدیکان آدم که خیال می کنند آدم را می شناسند یا می فهمند
سالهاست که عادت کرده ام خوابها و کابوسهایم را درون خودم نگه دارم . حتی در خوابهایم هم با کسی درباره ی کابوسهایم حرف نمی زنم
اما از همان بچگی هروقت شبها خواب بدی می دیدم و می ترسیدم ( از کوهی پایین می افتادم یا مردم با چوب و چاقودنبالم میکردند) میان کابوس و ترس یک نفر انگار پاورچین پاورچین از ژرفنای روحم می آمد دست دراز می کرد عاشقانه به آرامی صدایم می کرد از خواب بیدارم می کرد به مرز خواب و بیداری می آورد چند لحظه ای همان جا نگهم می داشت تا متوجه شوم که خواب می بینم که واقعیت نیست بعد می رفت و من نفس راحتی می کشیدم دوباره به خواب فرو می رفتم.رویا ادامه پیدا میکرد اما من دیگر راحت و در امان بودم
پ.ن: همه چیز باور نکردنی شده/موهای زاید زیر ابروهایم/رنگ رفته ی لاکم/صورت زرد و بی روحم/ یک دست ناتوان/اخم/خواب زیاد/فراموشی/خراش/فریاد/موهای زاید بدنم/اینکه دیگر هیچ برایم مهم نیست/اینکه امروز سه روز است که بیرون نرفته ام/اینکه حتی دکتر را هم به خانه می آورند/اینکه من سر کار نمی روم/اینکه این لاک پشت هم غذا نمی خورد/اینکه معلوم است مثل ماهی تا چند روز دیگر می میرد/من اما هستم/هنوز هستم
این جمله را چه کسی گفت؟ از بچگی خوابهای عجیب و غریب زیاد می دیدم. هنوز هم می بینم . اگرچه به ندرت با کسی در مورد خوابهایم حرف میزدم یا میزنم
مردم هیچ وقت درست به خوابهای آدم گوش نمی کنند. به خصوص نزدیکان آدم که خیال می کنند آدم را می شناسند یا می فهمند
سالهاست که عادت کرده ام خوابها و کابوسهایم را درون خودم نگه دارم . حتی در خوابهایم هم با کسی درباره ی کابوسهایم حرف نمی زنم
اما از همان بچگی هروقت شبها خواب بدی می دیدم و می ترسیدم ( از کوهی پایین می افتادم یا مردم با چوب و چاقودنبالم میکردند) میان کابوس و ترس یک نفر انگار پاورچین پاورچین از ژرفنای روحم می آمد دست دراز می کرد عاشقانه به آرامی صدایم می کرد از خواب بیدارم می کرد به مرز خواب و بیداری می آورد چند لحظه ای همان جا نگهم می داشت تا متوجه شوم که خواب می بینم که واقعیت نیست بعد می رفت و من نفس راحتی می کشیدم دوباره به خواب فرو می رفتم.رویا ادامه پیدا میکرد اما من دیگر راحت و در امان بودم
پ.ن: همه چیز باور نکردنی شده/موهای زاید زیر ابروهایم/رنگ رفته ی لاکم/صورت زرد و بی روحم/ یک دست ناتوان/اخم/خواب زیاد/فراموشی/خراش/فریاد/موهای زاید بدنم/اینکه دیگر هیچ برایم مهم نیست/اینکه امروز سه روز است که بیرون نرفته ام/اینکه حتی دکتر را هم به خانه می آورند/اینکه من سر کار نمی روم/اینکه این لاک پشت هم غذا نمی خورد/اینکه معلوم است مثل ماهی تا چند روز دیگر می میرد/من اما هستم/هنوز هستم
بمان
ReplyDeleteThis comment has been removed by the author.
ReplyDeleteعادت ندارم متنی را که میخوانم به شخصیت نویسنده ربط دهم گیرم که میترا را کمابیش بشناسم
ReplyDeleteبرای من این متن لذت داشت
میگویی لذتی توامان درد،میگویم آری
سوزن را وقتی فرو میکنی توی رگ تا هرویین برود آن ته و تو ها لذت را با درد میچشی
من چشیدم و دوست داشتم بیشتر از این بود
شاید اگر من مینوشتم اش داستانی از دلش درمیآمد البته بی پ.ن
قلمت فوق العاده جلو رفته و این ذات بد ذات قلم هست
موفق باشی