7/04/2012

خوابت را دیدم بچه جان ، نه که فکر کنی دور افتاده‌م از تو ، اینجا،یا هرجا ، نه که فکر کنی نمی‌نویسمت،نمی‌گویمت،نمی‌خندمت یعنی از یادم تو را فراموش ، نه،این خبرها نیست ، مدتی ست یاد گرفته‌م تکرار نکنم،هِی برای خودم تکرار نکنم‌ت،نه تو را فقط، همه را ، می‌بینی ،دیگر بین هیچ کس فرقی نیست ، تو و بقیه هم یکی شدید، این جزو تغییرات من حساب می‌شود بچه جانم؟نه که نیست، اما یاد گرفته‌م تکرار نکنم ،تو را انگار گاهی فراموش می‌کنم،دوستی می‌گفت : روزی می‌آید که حتی به وجودش  درگذشته هم شک می‌کنی. حالا هنوز شک ندارم، همان‌قدر نبودت برایم واضح‌ست که بودت .
خوابت را دیدم بچه جان،مثل هربار پیچانده شده بودی توی یک پارچه سبز ،خیره شده بودی به من که افتاده بودم روی تخت ، دهانت باز بود ، دکترها سعی می‌کردند دهانت را ببندند و تو دهانت را نمی‌بستی، خواستم بگویم گرسنه‌ت هست، نشد ، صدایم در نیامد عین فیلم‌ها
خوابت را دیدم بچه جان ، نه که نبوده باشی، اما طوری شده که هرروز یادت را نمی‌فرستم به اولش،اول قلبم، اما هروقت یادت می‌آید اول قلبم،می‌دانم فقط تو بودی بین صدتا بچه که دهانت باز بود و نمی‌شد نفس بکشی.
امسال باید می‌رفتی مدرسه؟ یا هنوز دندان‌هایت لق نشده بود؟امسال باید الفبا یاد می‌گرفتی و نصف زمستان را مثل کودکی‌های خودم لج می‌کردی که نه لبو می‌خوری ، نه شلغم و سرت را گول می‌مالیدم همان‌طور که سر خودم را گول مالانده بودند .
خوابت را دیدم بچه جان و جمع کرده‌ند همه‌ی جاهایی که تو پا گذاشتی با من درشان ، دیگر هیچ جا بوی تو نمی‌آید. 

No comments:

Post a Comment