گفته بودن از اول به ما گریه کردن سِلاح محسوب میشه ، یه جور سِلاح برای زن ها ، دروغ چرا ؟ خیلی وقتا از ش استفاده کردم و نتیجه ی عکس گرفته م . مثلا ؟
باید شروع کنم از اولین بارش ، یادمه خیلی بچه تر که بودم و تقریبا بی پول بودیم ، عاشق یه عروسکی بودم با چشم های قهوه ای درشت و موهای فرفری مشکی ، اینجور نبود که از پدرو مادرم بخواهمش ، اما توی فکرم شب های زیادی بغلش کرده بودم و خوابیده بودم ، کلاس اول که بودم ، خوب درس نمیخوندم ، واقعیت این بود که من بچه ی باهوشی بودم و الفبا رو زودتر از مدرسه رفتن یاد گرفته بودم ، برای همین مدرسه رفتن یه جور وقت کُشی برام محسوب میشد و سعی میکردم از رفتن به اونجا فرار کنم ، اینجور بود که هفته ی اول وقتی برمیگشتم ، کیفم رو مینداختم یه گوشه و میخوابیدم . از صبح زود بیدار شدن نفرت داشتم ، هفته ی اول که گذشت ، پدرم سعی کرد خیلی منطقی طور ازم بپرسه چرا من هیچ وقت نه مشق شب دارم ، نه دیکته ی شب و من خیلی خونسرد بهش گفتم : هم مدرسه برم ، هم مشق بنویسم ؟ و پدرم گرچه قانع نشد اما سعی کرد با وعده و وعید ترغیبم کنه به مشق نوشتن ، یکی از اون وعده ها همون عروسک با چشم های قهوه ای درشت و موهای فرفری مشکی بود . برای رسیدن به هدفم مشق می نوشتم ، با وجود مشکلات زیادی که داشتم ، اینکه همیشه معلما با من لج بودن ، اینکه من هیچ وقت دوست خوبی نداشتم ، اینکه حس میکردم همه موهای خیلی صاف و بی حالت و بی رنگمو مسخره می کنن ، اینکه من زیادی لاغر بودم و این توی ذوق همه میزد ، اعتماد به نفسم بالا بود ،زنگ تفریح تک و تنها می نشستم روی پله های حیاط و نگاه میکردم به بچه هایی که از سر وکول هم بالا میرفتن تا از بوفه مدرسه ساندویچ کالباس بخرن و من همینجور به سیبم گاز میزدم و نقشه آتیش زدن مدرسه رو میکشیدم .
در ظاهر یه بچه ی معمولی با چشم های درشت و موهای بی حالت و بی رنگ ، با گونه های بیرون افتاده از لاغری ، ، بادوتا دندون که افتاده بودن و لبای همیشه خط بودم ، تقریبا هیچ جذابیتی برای بقیه نداشتم ، همیشه در حال نقشه کشیدن بودم ، نه فقط برای کسایی که نمی شناختم ، حتی توی خونه ، برای مادرم ، پدرم ، مهم تر از همه خواهرم ، هیچ وقت گریه نمی کردم ، همیشه با بغض نفرتمو پنهان میکردم و سعی میکردم همونجور که مامان یاد داده بود زیر پتو فحش بدم به بقیه که خب این عادت هنوز از بچگی مونده برام : شبایی که خیلی عصبانی م برم زیر پتو و گوشامو بگیرم و بگم : گاو ، گاو ، گاو ، گاو.
سال اول دبستان خیلی سریع گذشت ، معدل من بیست نشد ، نمیدونم چرا ، همیشه فکر میکردم معلممون باهام لج بود که دیکته رو شدم : نوزده ، در حالی که بعدها فهمیدم نه ،مشکل بزرگ من توی نوشتن کلمه ی خانواده بود که همیشه می نوشتم : " خوانواده " و این اشتباه تو همه ی زندگیم تاثیر گذاشت ، اونقدر که هنوز وقتی یه متن رو میخونم قبل اینکه به مضمونش فکر کنم اول میگردم دنبال غلط دیکته ایش و بعد سر فرصت بهتر به خود متن فکر میکنم .
نیاوردن معدل بیست یعنی نداشتن عروسک مورد علاقه م .
برای اولین بار حس شکست داشتم ، اینکه یک سال تحصیلی رو سعی کرده بودم و نشده بود ، اینکه بدون هیچ دوستی گذرونده بودم و تمام زنگ های تفریح به خاطر نداشتن پول فقط سیب خورده بودم و توی دلم از همه ی پولدارها بدم اومده بود.
اون صبحی که با مامان بعد گرفتن کارنامه برگشتیم خونه رو هنوز یادمه ، مامان سعی میکرد دلداریم بده و بگه : هنوز اونقدر جا دارم برای بیست آوردن که این یکی اصلا به چشم نمیاد . از معلممون متنفر بودم و هیچ نقشه ای نداشتم . از اینکه نفهمیده بود من یک سال سعی کردم و از همه چی گذشته بودم به خاطر عروسکی که دوست داشتم داشته باشمش.
اون شب پدرم نیومد خونه و من تا نیمه های شب بیدار موندم . مامان سعی کرد باهام حرف بزنه و همش میگفت : با پدرت حرف میزنم ، فکر میکنم براش یه نمره خیلی فرق نداشته باشه و من امیدوار به فردا صبح فکر میکردم . اون شب گذشت و سه شب دیگه . پدرم برنگشت .
بدترین سه شب زندگیم بود تو اون سال ها ، فقط برای داشتن یه عروسک ، الان که به اون روزا فکر می کنم ، حس میکنم همه ی اون استرس برای داشتن اون عروسک نبود ، انگار یه چیز دیگه بود که داشت از درون داغونم میکرد و نمیتونستم به کسی بگمش .
پدرم برگشت ، خیلی خسته ، مامان اشاره کرد که اون شب حرف نزنم ، نمی تونستم ، مجبور بودم ، رفتم کارنامه مو برداشتم و نشستم جلوش ، گفت : خب؟ گفتم : شدم نوزده ، نگام نکرد ، کارنامه رو گرفت دستش و نگاه کرد به نمره هام ، گفت چی رو غلط نوشتی ؟ گفتم : نمیدونم . گفت : نمیدونی اشتباهت تو چی بود ؟ گفتم :نه ،هیچی نگفت : کارنامه رو گذاشت کنار ، یکی از پاهاشو درازکرد ، گفت : نمیخوابی ؟ رفتم تو جام کنار خواهرم دراز کشیدم . خودمو زدم به خواب ، مامان گفت : فردا میریم برای تلفن ؟ بابا گفت : آره و خوابم برد .
صبح چهارتایی رفتیم برای تلفن ، کارا انجام نشد ، چون پولش خیلی می شد ، رفتیم طلافروشی و مامان گردنبندشو فروخت ،داشتم فکر میکردم حتما از این پول اونقدری می مونه که من جایزه مو بگیرم ، از جلوی مغازه اسباب بازی فروشی رد شدیم ،ایستادم جلوی مغازه ، همه شون برگشتن ، بابا اومد دنبالم : چرا واستادی ؟ نگاه کردم به عروسک ، گفت : تو که بیست نشدی !بیا بریم ، انگار دنیا رو ، روی سرم خراب کرده باشن ، نشستم روی پله جلوی مغازه ، برای اولین بار گریه کردم ، با صدای بلند گریه کردم ، هرکس رد میشد دلسوزانه نگامون می کرد و سر تکون می داد ، نمیتونستم آروم باشم ، سکسه می کردم ، بابا گفت : بلند شو ، ایستادم جلوش، گفت : بریم ، گفتم : اما من اینو میخوامش ، هیچی نگفت ، صدای گریه م بلندتر شد ، یهو عصبانی شد ، نگام کرد و گفت : گریه نکن ، بهت میگم گریه نکن ، با هق هق سعی کردم براش توضیح بدم دست خودم نیست ، گفت : بهت میگم گریه نکن و حرف بزن ، با گریه هیچی رو نمیتونی به دست بیاری ، آدمی که با گریه به اون چیزی که میخواد برسه ، هیچ ارزشی برای بقیه نداره ، گریه م بیشتر می شد و بابا عصبانی گفت : بهت میگم گریه نکن ، نمیتونستم ، راه افتاد و گفت : این دختری که گریه می کنه و میخواد عروسکشو با گریه ازم بگیره و زیر همه ی قول و قراراش میزنه ، دختر من نیست ، هر وقت تونستی منطقی بهم بگی اونو برام بخرش و گریه نکنی ، اون وقت میتونیم راجع بهش حرف بزنیم و رفت .
دنبالشون راه افتادم با گریه .
هیچ وقت اون روز یادم نرفت ، خیلی موردهای مشابه پیش اومد که گریه نکردم و به مقصودم رسیدم . اما خیلی وقتام اون روزو فراموش کردم و گریه کردم .
مثلا؟
اون سالی که بعد یه شکست بزرگ برگشتم خونه ، گریه نکردم و گفتم : میخوام جدا شم ، میخوام با اینکه اشتباه کردم ، کمکم کنه و پشتم باشه ، پشتم بود؟ بود .
همین دو شب پیش ، برای کاری رفتم پیشش ، ازش خواستم کمکم کنه ، گفتم : دارم دیوونه میشم و میخوام حرف بزنه ، گفتم حتی اگه نصیحت باشه بازم گوش میدم .گفت : تعریف کن ، تعریف کردم و خجالت نکشیدم ، حرف زدم ، وسطش یکهو با صدای بلند گریه کردم ، گفت گریه نکن ، سعی میکردم توضیح بدم نمیتونم گریه نکنم ، با عصبانیت گفت : گریه نکن ، آدمی که با گریه میخواد اون چیزی رو بگیره که میخواد از نظر من ارزش نداره ، هروقت تونستی گریه نکنی بیا حرف بزن ، و بهم گفت : برو بیرون ، هروقت به این نتیجه رسیدی که نباید گریه کنی و محکم بایستی و حرف بزنی ، اون وقت بیا ، هرکاری که بتونم برات میکنم.
سِلاح گریه هیچ وقت برای من درست کار نکرده ، همیشه مشقی بوده .
No comments:
Post a Comment