یک زمانی بود وبلاگ ها فیلتر شدند . کسی گفت از توی میلت بفرست بالا . عادتم شد . نمی روم توی وبلاگم . خودم شکل و شمایلش یادم رفته . سر که زدم رنگ قرمز لاک روی ناخنم دلم را زد . گفتم : همه تان را پاک می کنم . قرمز بی قرمز دیگر. شبیه گاو وحشی عمل می کنم این روزها . نمی دانم از کجا شروع شد . از کجا یک چیزهایی شد برایم مقدس .. دل تنگی کردم. یادم نیست دل تنگ می شوم یادم نیست. روزهایی بود که وحشیانه دعا می کردم پدرم بمیرد . مادرم بمیرد.خواهرم بمیرد .نباشند که ببینمشان . مادر بزرگم می گفت : " مادر جون ، ببین اینجا نوشته " پیشانیش را نشان می داد . میگفت : " اینو برای من نوشتن ، این میشه سرنوشت دخترم"راست می گفت؟مگر سرنوشت مادر چه بود که بشود سرنوشت ما؟اما مادر از کودکی به من می گفت : " بختت بلنده بر عکس پیشونیت مادر " دیگر فکر می کنم کولی سر خیابان هم این را می داند.
بین ما ساکت ترین بود . بین ما؟مگر چند نفر بودیم؟نمی دانم . کم حرف میزد . موهای فر داشت . ریزه میزه بود . لپش چال می افتاد . چشمانش عسلی . عصبانی می شد . اسباب بازی ها را جمع می کرد و می برد . من می نشستم با کمی غصه . زود یادم می رفت . خوابم می برد همان جا . توی اشک هایم . بیدار که می شدم می دیدم موهای فرش توی مشتم است . کنارم بود . با همه ی اسباب بازی ها . مادر می گوید : " چند ماهت بود ، اومد تخمه پوس کند گذاشت دهنت گریه نکنی . همیشه فکر می کرد گشنه ته "یک بار رخت خواب ها افتاده بود روی سرم . نتوانسته بود کاری کند . کسی نبود . خودش را حبس کرده بود زیر چند تا پتو و نفسش را نگه داشته بود تا با هم بمیریم .
دستم را می گرفت و می برد آن دورها توی حیاط خانه ی پدربزرگ . وضع مالی مان خوب نبود . اگر می رفتیم خانه پدربزگ کباب می خوردیم . من می مُردم برای کباب و مینو می دانست . یک بار یک تکه اش را قایم کرد و با خودش آورد خانه . نقشه کشیدیم و توی باغچه کوچک خانه مان کاشتیمش . مدتها منتظر درختش بودیم و مینو تب کرد از اینکه نتوانسته بود هر روز برایم کباب درست کند و من بی خیال لِی لِی می کردم توی حیاط و تاب می خوردم توی پارک .
شب کور بودم . هستم هنوز . با بچه ها توی حیاط خانه پدربزرگ بازی می کردیم و شب که می شد من را تنها می گذاشتند و می رفتند . مینو می دوید توی حیاط . پایش گیر می کرد به سنگ ها و تلو می خورد . بچه ها می خندیدند . دندان هایش را می سابید به هم و پیدایم می کرد . دستم را می گرفت و بی حرف می بردم توی خانه . همیشه بود. همه جا .. من هیچ وقت نبودم برایش . من همیشه گم بودم توی دردهای خودم . توی روزهای خودم . مینو زیاد بود و من کم .
روسری سفید گذاشتند سرش و گفتند بله برونته . حرف نزد . من کوچک بودم . نه آن قدر که توی کوچه ها گم شوم .آرام نشست . انگشتر کردند توی دستش و جیغ زدند و رقصیدند .مینو و پدر هر دو گریه کردند . ساعت ها . مانی توی اتاق خواب زندانی بود . جیغ میزد. بی وقفه . کسی حواسش نبود . مادر مراقب بود زغفران روی پلو خوشرنگ باشد و من یک گوشه موهایم را چیدم با قیچی .
اتاق مان که جدا شد یک چیزی توی زندگی م آمد و رفت توی همه ی سوراخ سنبه ها سَرَک کشید
بعد این همه سال برگشته . انگار کوچک شدیم . توی اتاق من می خوابد . با گوشه ی چشم می بینم که سقف را می کاود .پهلو به پهلو می شود . خوابش نمی برد و من جرات ندارم مثل آن وقتها بروم کنارش دراز بکشم و بگویم : به نظرت اون پسره تو کوچه به من نگاه کرد از من خوشش اومد ؟ و غرولند کند بگوید : چشماتو درویش کن . جرات ندارم بگویم برف امسال که نشست روی زمین مثل قدیم ها توی کوچه آدم برفی درست می کنیم و به پالتوی شق و رق پدر می خندیم و می گوییم خط اتوی شلوارت گردن همه مان را بُریده .
جرات ندارم بگویم تو برای ما همان مینوی کوچک وساکتی که اعتراضش را همیشه با اشک نشان داده .
جرات ندارم بگویم : خواهرکم این بار من هستم . همیشه تو بودی . این بار من هستم . نترس. ما پشتتیم
می ترسم دستش را بگیرم و برایش حرف بزنم
می ترسم
پر از عشق بود حرفهایت. کاش مینو این را بداند ولی نه، من مطمئنم اواینها را حس میکند میترا جان
ReplyDeleteفقط باید اینهمه رابرایش بگویی.
قشنگ بود ، لذت برديم، البته نه از اين فضاي غمگين بلکه از اين نصر
ReplyDelete:)دوست داشتم،بی شک
ReplyDeleteخیلی دوست داشتنی بود!
ReplyDeleteفوق العاده بود . من رو یادِ خواهرم انداخت . حیف که من هزاران کیلومتر ازش دورم . شبها پیشش بخواب . یادش بنداز که هستی . خوش بحالتون که همدیگه رو دارین .
ReplyDelete