پیش نوشت: این متن کاملن به هم ریختگی داره...خوندن متن توصیه نمیشه...یه جورایی یه حس مالیخولیایی توش هست. از لحاظ نثر...شیوه های نوشتاری و زمان کاملن مشکل داره.راوی کاملن مشکل داره
صدا که آمد فکر کردم باران ببارد شاید..یک چیزی محکم خورد به شیشه نشکست اما...غصه ام شده ...خیلی...یک حرفهایی هست که هیچ جا نمی شود زد. حتی توی وبلاگت هم نمی توانی بنویسی شان..جایی که فکر می کنی فقط متعلق به توست و کلی حق برای خودت داری!یک حرف هایی هست که یک جاهایی می خوانی شان..بعد به خودت می گویی چرا نمی توانی هیچ بگویی و پشت هم هی کلمه ردیف می کنی در حالیکه نمی دانی کلمه کم آورده ای! یک حرفهایی هم هست که می زنی شان اما نمی خواستی بزنی! همه ی زندگیِ من اجبار نبوده تا به الان!اما وقتی به یک جایی می رسی که مجبوری انتخاب کنی.یک چیزی را انتخاب می کنی که به نفعت باشد من اما این کار را نکردم.انتخاب کردم تا من نباشم.مهم نیست چه اتفاقی برای من بیافتد مهم این است که او شاد باشد.شاد نباشد هم می دانی که هست یک جاهایی آن گوشه کنارها!دلت را خوش می کنی به از دور نگاه کردن!از دور نگاه کردن هم لذتی دارد برایت!یک وقتهایی به یک جایی می رسی که به خاطر یک کسی که دوستش داری و می خواهی برای او همه چیز باشد(اینجور انگار بهشت را داری) خود را می کشی کنار!همه چیز سخت می شود!حتی سخت تر اینکه مجبوری به همه کست دروغ بگویی و هی اخم کنی برای خودت و بخندی برای همه که یعنی من خوبم!بعد می ترسی!هی می ترسی!از تنهایی می ترسی حتی!برای خودت می خوانی : هییییییییییچ! بعد سعی می کنی به روی خودت نیاوری!دلت که می گیرد بلند می شوی یک نخ از همان سیگارها را روشن می کنی.کنار پنجره می ایستی .زل می زنی به پرده ی خانه ی روبرو که هی باد میبردش و می آوردش!تف می کنی کف دستت ! دل تنگی ات با این سیگار بیشتر هم می شود انگار!بعد می گویی: یک زمانی فکر می کردم اگر یک بچه داشته باشم و طوریش بشود می میرم!بچه داشتی و طوریش شد و تو نمردی!پس نمی میری هنوز!می مانی و نگاه می کنی!باز هم روزهایی می آید که می خندی!شک نداری که می خندی!و حرصت می گیرد از همین نابسمانی ها!نمی دانی فکر کجا را بکنی!می دانی هزار فکر و خیال ناجور در سرت پیچ و تاب می خورد!پیچ و تاب می خورد تا برسد به معده و حالت را بدجور بگیرد
من می ترسم!از تنهایی در آینده ام می ترسم!و اگر به او فکر نکنم تنها می شوم
من از قانع شدن به کم می ترسم !همه را کم تر از او می بینم و از قانع شدن به کم می ترسم
باید یادم بماند روی عوامل متغیر و وابسته نمی شود حساب کرد!روی آدمهایی که اختیار هیچ چیزشان دست خودشان نیست!و همه چیز هست انگار...چون باید باشد.می دانی یک اشتباه همه ی زندگی ات را تحت تاثیر قرار می دهد.به این اشتباه ایمان داری ولی نمی فهمی که چرا نمی توانی زندگی کنی.فقط زندگی کنی!یعنی خواسته ی تو برای یک زندگی انقدر زیاد است؟
پ.ن:داره بارون میاد.خوبیِ این بالا اینه که همیشه بارون میاد!ممکنه خیلیا بارون نداشته باشن اما تو داری!چقدر خوبه که تو انقدر خوبی!چقدر خوبه که هنوز بچه ای!هنوز همون قدر با احساسی!چقدر خوبه که انقدر ساده ای!انقدر عاشقی!چقدر خوبه که مثل خوابم شدی!یه عالم بهت افتخار می کنم!همیشه اون قسمتی از تو که مالِ منه را نگه میدارم!!!!در تو هزار بار تُف کرده ام تا بمیرم
صدا که آمد فکر کردم باران ببارد شاید..یک چیزی محکم خورد به شیشه نشکست اما...غصه ام شده ...خیلی...یک حرفهایی هست که هیچ جا نمی شود زد. حتی توی وبلاگت هم نمی توانی بنویسی شان..جایی که فکر می کنی فقط متعلق به توست و کلی حق برای خودت داری!یک حرف هایی هست که یک جاهایی می خوانی شان..بعد به خودت می گویی چرا نمی توانی هیچ بگویی و پشت هم هی کلمه ردیف می کنی در حالیکه نمی دانی کلمه کم آورده ای! یک حرفهایی هم هست که می زنی شان اما نمی خواستی بزنی! همه ی زندگیِ من اجبار نبوده تا به الان!اما وقتی به یک جایی می رسی که مجبوری انتخاب کنی.یک چیزی را انتخاب می کنی که به نفعت باشد من اما این کار را نکردم.انتخاب کردم تا من نباشم.مهم نیست چه اتفاقی برای من بیافتد مهم این است که او شاد باشد.شاد نباشد هم می دانی که هست یک جاهایی آن گوشه کنارها!دلت را خوش می کنی به از دور نگاه کردن!از دور نگاه کردن هم لذتی دارد برایت!یک وقتهایی به یک جایی می رسی که به خاطر یک کسی که دوستش داری و می خواهی برای او همه چیز باشد(اینجور انگار بهشت را داری) خود را می کشی کنار!همه چیز سخت می شود!حتی سخت تر اینکه مجبوری به همه کست دروغ بگویی و هی اخم کنی برای خودت و بخندی برای همه که یعنی من خوبم!بعد می ترسی!هی می ترسی!از تنهایی می ترسی حتی!برای خودت می خوانی : هییییییییییچ! بعد سعی می کنی به روی خودت نیاوری!دلت که می گیرد بلند می شوی یک نخ از همان سیگارها را روشن می کنی.کنار پنجره می ایستی .زل می زنی به پرده ی خانه ی روبرو که هی باد میبردش و می آوردش!تف می کنی کف دستت ! دل تنگی ات با این سیگار بیشتر هم می شود انگار!بعد می گویی: یک زمانی فکر می کردم اگر یک بچه داشته باشم و طوریش بشود می میرم!بچه داشتی و طوریش شد و تو نمردی!پس نمی میری هنوز!می مانی و نگاه می کنی!باز هم روزهایی می آید که می خندی!شک نداری که می خندی!و حرصت می گیرد از همین نابسمانی ها!نمی دانی فکر کجا را بکنی!می دانی هزار فکر و خیال ناجور در سرت پیچ و تاب می خورد!پیچ و تاب می خورد تا برسد به معده و حالت را بدجور بگیرد
من می ترسم!از تنهایی در آینده ام می ترسم!و اگر به او فکر نکنم تنها می شوم
من از قانع شدن به کم می ترسم !همه را کم تر از او می بینم و از قانع شدن به کم می ترسم
باید یادم بماند روی عوامل متغیر و وابسته نمی شود حساب کرد!روی آدمهایی که اختیار هیچ چیزشان دست خودشان نیست!و همه چیز هست انگار...چون باید باشد.می دانی یک اشتباه همه ی زندگی ات را تحت تاثیر قرار می دهد.به این اشتباه ایمان داری ولی نمی فهمی که چرا نمی توانی زندگی کنی.فقط زندگی کنی!یعنی خواسته ی تو برای یک زندگی انقدر زیاد است؟
پ.ن:داره بارون میاد.خوبیِ این بالا اینه که همیشه بارون میاد!ممکنه خیلیا بارون نداشته باشن اما تو داری!چقدر خوبه که تو انقدر خوبی!چقدر خوبه که هنوز بچه ای!هنوز همون قدر با احساسی!چقدر خوبه که انقدر ساده ای!انقدر عاشقی!چقدر خوبه که مثل خوابم شدی!یه عالم بهت افتخار می کنم!همیشه اون قسمتی از تو که مالِ منه را نگه میدارم!!!!در تو هزار بار تُف کرده ام تا بمیرم
می خواستم بخونم. مقدمه رو خوندم بی خیال شدم!
ReplyDeleteمنم میخواستم بخونم مقدمه رو خوندم که هیچ کل نوشته رو هم خوندم : )باید بگم نثر خوبی بود اینکه بی قید و بند نوشتن کار هرکی نیست این از اون نوشته هاست که خالص بودنش رو میکروسکپ هم نمیتونه منکر بشه
ReplyDeletemitra
ReplyDeleteashegh shodi bache?
baeede
divoone shodi?
delam barat tang shode
hanoozam nemikhai javabamo bedi?
man az avalesham midoonestam in agha moshkel dare
bemiram barat
کدوم علی؟
ReplyDeletehamin alan telephoneto javab bede mifahmi too marge bachat ke inja neveshti ki moghaser boode?khodet?
ReplyDeletevaghean fekr mikoni morde?vaghean fekr mikoni faramoosh kardi?addi shode barat?mitraye bi nava
گاهی که آدم این جوری می نویسه
ReplyDeleteهر کی یه برداشتی می کنه
واسه همین آدم حرف نزنه بهتره اما یه جمله اش
مهم نیست چه اتفاقی برای من بیافتد مهم این است که او شاد باشد
رو این ! فکر می کنم
گمون نکنم این کار درستی باشه
اما اطمینانی هم ندارم
من ، تو ، ما خط نخوردیم ، خط زده شدیم
ReplyDeleteنمیدانم چرا
فقط میدانم که اینجا که هستم همه چیز بد است
میدانم به سرت قسم این سه روز بیشتر از پنجاه صفحه برایت نوشته ام
از آن بعدتر برایت بیشتر از هزار صفحه فکر کرده ام
اشک ها را که دیگر نگو
میدانی
من بدم
تو خوب
روایتمندی میخواهد گفتن همین دو جمله ی هیچ ؟
بیانمندی هنری میخواهد گفتن دو کلمه ؟
شاعری میخواهد که بگویی میخواهمت ؟
من هیچ کدام را ندارم
من نه نویسنده ام ، نه روایت بلدم ، نه شاعری میکنم ، نه میخواهم که بکنم
دلم را خوش کرده بودم به شعرهای تو
که بخوانی و من خیره شوم ، بعد بگویم حالا بده من بخونم
میدانی ، دل بسته بودم به همه چیز ،
من
بدم
تو
خوبی
شاید برای همین است که گم آلودگی ذهن بسته را نمیدانم چیست
شاید برای همین است که نمیدانم دیروز کی بود
شاید برای همین است که نمیدانم فردا که به تنهایی استفاده شود در جمله چه معنایی میتواند داشته باشد
شاید هایم زیاد شده اند
آنقدر که دارند میکشند با خودشان من را
از کشیدن آنروز هم بدتر
آنها دستهایم را پیچاندند و کشیدند ،این شایدها اما گردنم را
روحم را
من اینجا ایستاده ام
تو کجایی ؟
وقتی باران می بارد من بیشتر عاشق میشوم.
ReplyDeleteمهم نیست کلمه کم می اورم
دلم میخواهد تو به جای من بخندی.