خواب می بینی...خوابت یادت هست...خواب می بینی که برهنه در خانه ای از شیشه هستی...دیوارها...سقف ها...درها...پنجره ها ...همه چیز از شیشه است. مردم در خانه جمع هستند.به تو می خندند و با انگشت به برهنگی تو اشاره می کنند
جایی برای پنهان شدن نیست.از هیچ طرف...با شرم دنبال پناهگاهی می گردی...ناگهان خانه ی شیشه ای با صدای هولناکی در هم می شکند...میلیونها ذره شیشه در پوست برهنه ات فرو می رود...درست مثل الان که بدنت داغ است...گز گز می کند...دیده ای چطور پایت به خواب می رود؟وقتی به آن دست می زنند انگار سوزن به پایت فرو می کنند!تو التماس می کنی و همه چیز همانطور است که قرار بوده باشد
جایی برای پنهان شدن نیست.از هیچ طرف...با شرم دنبال پناهگاهی می گردی...ناگهان خانه ی شیشه ای با صدای هولناکی در هم می شکند...میلیونها ذره شیشه در پوست برهنه ات فرو می رود...درست مثل الان که بدنت داغ است...گز گز می کند...دیده ای چطور پایت به خواب می رود؟وقتی به آن دست می زنند انگار سوزن به پایت فرو می کنند!تو التماس می کنی و همه چیز همانطور است که قرار بوده باشد
پ.ن:دیگر صدای سکوت را نمی شنوی...صداهای مزاحم مانع درک صدای گیرای سکوت می شوند و این همان فکری ست که دنیا مدتهاست ازمکرش استفاده می کند
فكر كردم اگر به جاي «الآن» ميگفتي «حالا» محكمتر ميشد.
ReplyDeleteدوست داشتم.فك كنم ديگه اين دوست داشتن رو نگم بهتره ، هوم ؟
حالا اینجا ضایمون نمیکردی بچه
ReplyDeleteاونچیزی که همینجا میاد به ذهنمو میگم دیگه
مهم نیست برای من نثر ادبی
اینو خیلی گفتم
مهم منظورمه
که هرکی گرفت گرفت دیگه
من گرفتم :)
ReplyDeleteمیترا به شدت به نوشته یکی از دوستام نزدیک بود
ReplyDeleteوبلاگ داره؟اگر آره که دوست دارم بخونم
ReplyDeleteخوب میدونم الان حالم بده و فردا به بدحالیه امروزم میخندم
ReplyDelete؛ اين حكايت ، يه جورايي حكايت همه ي ماهاست با يه خرده شدت و ضعف ، اما تو جرأت نوشتن اش رو داري .ه
خوب میدونم الان حالم بده و فردا به بدحالیه امروزم میخندم
ReplyDelete؛ اين حكايت ، يه جورايي حكايت همه ي ماهاست با يه خرده شدت و ضعف ، اما تو جرأت نوشتن اش رو داري .ه