ناصر تعریف میکرد؛ ناصر البته ناصرِ خودمان، چونکه این ناصر، ناصرِ ما بود.ناصرِ قبلی مُرده بود.حالا چطور؟اینطور که ناصراینها عادت داشتند یکی در میان پدر و پسر، اسمشان ناصر و حرمتاله باشد. به ناصرِ ما، ناصر رسیده بود.پدرش حرمتاله است که پدرش ناصر بود. یعنی پدربزرگِ ناصر، که ناصر بود، مُرده بود.روی سنگ قبرش هم اسم و قامیل ناصرِ خودمان را زده بودند. اینطور بود دلش که تنگ میشد، میرفت بالاسرِ سنگِ قبرِ پدربزرگش، که سنگِ قبرِ خودش هم بود، گریهوزاری میکرد.حالا ناصر نشسته بود به تعریف کردنِ اینکه پدربزرگش اینها توی خانهشان جن داشتند. واقعی میگفتها، ولی ما میخندیدیم. البته ناصر یککمی عجیب و غریب است. مثلا با روحِ پدربزرگش در ارتباط است. بعضی شبها میآمد بالا سرِ ناصر و میگفت: پسر، به اون پدرِ فلان فلان شدهت بگو پول بده من برم مکه، ناصر هِی میگفت: باشه آقا، الان بذار بخوابم، به ناصرِ قبلی میگفتند آقا، ما به ناصرِ جدید میگوییم آقا ناصر، آقا هِی اصرار که الان برو بگو، ناصر هم بلند میشد به پدرش میگفت صدهزارتومن بده آقا میخواد بره مکه، پدرش هم طبق معمول که داستان را میدانست میگفت بگو فردا میدم، و فردا خیرات یادش میرفت.البته ناصر میگفت پدرش آن اوایل ترسیده بود.بعدش عادی شده بود.جالب اینجاست که کَسی آقا را یادش نبود،خودِ پدرِ ناصر هم خیلی بچه بوده که آقا مُرده،بعد ناصر همه چیزِ آقا را همانطور که بود ، بیکم و کاست توصیف میکرد و در این بین فقط خانمجان،زنِ آقا ، ذوق میکرد و هِی از طریقِ ناصر پیغام میفرستاد برایِ آقا و آقا هم برایِ خانمجان.خلاصه آنقدر این داستان ادامه پیدا کرد که خانمجان خواست پدرِ ناصر را نفرین کند که پدرِ ناصر به نیابتِ آقا ، دستِ خانمجان و ناصر را گرفت و رفت مکه، بماند که چه ماجراهایی آنجا داشتند.از فردایِ برگشت از مکه، آقا میرود به ناصرِ خودمان میگوید : پسر، برو بهش بگو خونهم خراب شد،فرداش میروند سر میزنند به خانهی قدیمی و میبینند خانه سالم و سرپاست.پدرِ ناصر غُرغُرکنان با ناصر میروند قبرستان و میبینند سنگِ قبر از وسط شکافته و یک چشمهی آب هم آنطرفتر راه افتاده.خلاصه ناصر و پدرش با آقا حسابی گرفتارند.تعریف میکرد پدربزرگش اینها جن داشتند. یک جن که کارهایِ خانهشان را میکرد.حالا چطور؟خدا میداند.جن سالها تویِ خانهی آنها بوده، از سه نسل قبل، چطور آمدنش هم سینهبهسینه نقل شده که : یک روز ناصرِ بزرگ، پدرِپدرِپدربزرگش ، رفته تویِ دشت و دمن ، یک جن را دیده که با لباسهای پاره و کثیف یکجا تویِ دشت غش کرده، ناصرِ بزرگ هم او را میبرد خانه و از آنوقت میشود جنِ خانگیشان.ناصر تعریف میکند که ناصرِ بزرگ عاشقِ جن شده و میخواسته جن را بگیرد، جن اما به هیچ عنوان راضی نمیشده، و بعدش شده کلفت خانهشان، کَسی چه میداند؟شاید پنهانی یک رابطهای هم بوده، به هرحال ما به ناصر، تخمِ جن هم میگوییم. خلاصه زمانِ آقا، اینها اسبابکِشی میکنند و میآیند شهر، جن را هم میگویند برو دنبال کار و زندگیِ خودت،چون تو را نمیشود بُرد شهر، جن هم قاتی میکند درمیآید که غلط کردهاید اصلا، حالا که اینطور شد نسل در نسلتان،هر وقت خانه و زندگیتان را خواستید تمیز و مرتب کنید، هیچوقت،هیچچیز سرِ جای خودش نباشد و میگذارد،میرود.ناصر میگوید: مادرم از صبح تا شب داره جابهجا میکنه، اما انگار نه انگار، هرچقدر هم مرتب شه، خلاصه یهچیزی اون وسطا وِلوست.
اینها را گفتم که بگویم زندگیِ من هم شده نفرینِ جنِ خانگیِ ناصراینها. همیشه یک چیزی این وسط وِلوست.حالا وسیله نباشد ، فکر است.فکر نباشد، یک آدمی هست، خلاصه که یک چیزی همیشه جایِ خودش نیست و فرقی نمیکند که کجاست.فقط جایِ خودش نیست.همین