تنها با دیدن عکسهات خراب میشم.همین
12/25/2012
12/19/2012
12/15/2012
12/13/2012
یک انباری داشتیم تهِ حیاط . یک انباریِ بزرگ که از اتاقهای خانهمان بزرگتر بود. انگار آنوقتها انباریها را بزرگتر میساختند. شاید که آدمها چیزهای بیشتری داشتند برای قایم کردن، برای نگه داشتن و دور نریختن. برای سَر زدن بهشان. یک عالَم سوراخ داشت دیوارهایش. انگشتر مامان را توی سوراخهای دیوار پنهان میکَردم. توی خانه نقشهی گنج میکشیدم و از هفت صبح طبق نقشه میرفتم به جستوجوی گنجی که خودم پنهان کرده بودم. با یک قمقمه آب و یک لقمه نانوپنیر. ده صبح طبق نقشه، گنج را پیدا کرده بودم و تحویل مامان میدادم. کار هرروزم بود.
افتادهم به پیدا کردنِ گنجی که خودم پنهان کردم.
12/10/2012
پس اینجا برای چیست؟ به چه کار میآید؟ اگر نباید دلم را ، حرفم را اینجا بنویسم ، پس کجا؟ کِی؟ پیشِ چه کَسی؟
چقدر که آدم باید سانسور شود؟سانسور کند؟ حتی حسش را ؟
بنویسم
بگذارم تو داکیومنت یا دفتر خاطراتم؟ پس آنها که باید بخوانند چه؟ اگر به آنها فقط حسم را بگویم که همه چیز میشود مستقیم.پس در لفافه حرف زدن ؟ به در گفتن و دیوار شنبدن چه؟
چه درگیرم؟
نه ، شما خوبید.من درگیر اصلا.
12/08/2012
12/06/2012
وسایلم رو جمع کردم .خیلیهاشون رو . سخت بود ، اما شد.
یک سِری خاطره را بُردم خرابهی بغل . همهشان سوخت.
بوی دود گرفتهم . سیبزمینی ذغالی میخورم با کَره و انار.
هوا سردتر نمیشود.
مادر لباسِ بچگیهایم را فرستاده بود. رویش یک کاغذ تا شده که : گوگولی
پاهایم را میگیرم رویِ آتشِ شومینه.جورابِ راه راهِ بنفش و سبز. یک کاسه عدسیِ داغ. نان سنگک.
باید سگ بیاورم.
زمستان اینجا سردتر است.
12/01/2012
بیرون و تو برایِ مَرد بیرون بود . وضعی که داشت حاجت نداشت به تو دیدن . تو منحصر به حسِ حفظِ سِرّ و سودش بود . این را میدید و تا همین حدود هم میدید. از حیلهها و حرصها و تملقها گاهی گوشهای در دیگران میدید اما ثروت چنان زیاد و ناگهانی و آسان رسیده بود که فرق با دیگران را زیادتر از آنچه بود مینمایانید ، چندان که دیگرانی نمیماندند. فرق او را از دیگران جدا میکرد چندان که بیاعتنا میکرد تا میشد رهاشان کرد . با فرق حیلههاشان کَند ٰ حرصهاشان کَم و چاپلوسیهاشان حق و مزیتِ او مینمود و رنگ و شاخصِ هویت آنها . رهایشان میشد کَرد ، نگاهشان نمیشد کرد . چشمپوشی نه از بزرگواری بود ، از خودبزرگبینی بود .دستبازی نبود ، بیحسابی بود . اما اگر حسابی بود تنها حسابِ ساده حسّ تلافی بود . رو رشد کرده بود اما درونِ ساده کوچک ، هنوز کوچک بود، آن کوچکی که با بزرگانگاری اگر بیامیزد گَندهدماغی و پَستی بهبار میارد ؛ آن سادگی که سنجش و اندیشه را نمیداند ، نمیبیند که هم خنده ، هم خطر دارد .
اسرارِ گنجِ درهِ جنّی - ابراهیم گلستان
Subscribe to:
Posts (Atom)