6/14/2011

برای هر کدام از ما پولدار شدن خیلی مهم بود . این طور هم نبود که  مثلن بنشینیم توی خانه و منتظر باشیم یک گونی پول بریزد روی سرمان . هر کدام مان جداگانه سعی می کردیم طرح بدهیم یا فکر کنیم بعدش تلاش کنیم .  تلاش های من و مینو معمولن بی ثمر بود . ایده هایمان یا عمل نشدنی بود یا قبلن یکی زودتر از ما فکرش را کرده بود . پدر فکرهایش بکرتر بود . اما معمولن فکرهایش پول زیادی می خواست که ما نداشتیم .  این طور روزگارمان می گذشت  تا یک روز مینو آمد خانه و گفت :   یکی از دوستام یه کاری راه انداخته بیاین سرمایه بذاریم هر ماه فلان قدر پول می گیریم . بعد تر ها اگر کارش گرفت بیشتر می گیریم . ولی مهم اینه که با  پولی که میذاریم کاری نداریم . کارم نمی کنیم .مفتی انقدر تومن میاد میره تو جیبمون . مادرم چپ چپ نگاهش کرد و گفت : لازم نکرده . ما هشتمون گرو نهمونه . لازم نکرده . الان پول از کجا بیاریم؟ مینو سرخورده نشد . تمام تلاشش را می کرد . برای من که آن موقع یک دانشجوی بیکار بودم و مزه ی پول یک هویی را نچشیده بودم واقعن دور نمای زیبایی از آینده بود . خواهرم سعی می کرد با احساسات مادی گرایانه م بازی کند و خب معمولن موفق می شد . چه کسی بود که از پول بدش می آمد؟افتادیم دو تایی مثل کنه به جان مادرم که بیا سرمایه بگذار . یادم نیست چقدر پول پس انداز کرده بود برای روز مبادا . اما همان پول را درسته از توی بانک در آورد و گذاشت کف دست مینو .  مینو هم خوشحال و خندان پول را برداشت و برد گذاشت کف دست دوستانش . عصر که آمد خانه گفت که یک مقداری  مشکل پیش آمده . مادر براق شد توی صورتش : مشکل؟ مینو نفس کشید و گفت : نه اونجور مشکل . راستش ما باید برای اینکه ماهانه سود بگیریم چند تا سرمایه دار دیگه م معرفی کنیم . بعد اینکه باید یه مقداری فعالیت کنیم . سختم نیست فعالیتش باید فقط درخت بشیم . ما گفتیم : درخت؟گفت : آره . باید شاخ و برگ بدیم به خودمون . ما گفتیم : شاخ و برگ؟ گفت : آره  هرچقدر شاخ و برگامون زیادتر بشه پولمونم بیشتر میشه . فقط میترا باید بیاد باهام یه بار . هر سه مان نشستیم به فکر کردن . لازم نبود خیلی درگیر شویم. شرکتی که ازش دم می زد یک شرکت هرمی بود. 
شب خوبی بود . با یک عالم رویا . فردایش قرار گذاشتیم و رفتیم . دوستان مینو با یک آقایی توی یک شرکت نامی توی گاندی روی صندلی روبروی ما نشسته بودند و سرتا پایمان را نگاه می کردند . راستش حس خوبی نبود . اما پولدار شدن واقعن نهایت آرزویمان بود . به هر کداممان یک جزوه دادند که اهداف و اساسنامه شرکت تویش بود . واقعن مسخره بود . اما باید حرف نمی زدیم . مینو با افتخار گفت : من اینا رو خوندم . توام با دقت بخون . نیازی به توضیح نبود  . معلوم بود چه اتفاقی دارد می افتد . به من گفتند از ماه بعد باید هر روز یک نفر را معرفی کنم . گفتم : همش همین؟گفتند : بله . همش همین . گفتم : باشه بابا این که کاری نداره .
پولهایم را جور کردم و من هم سرمایه گذاشتم . پدر از دور نظاره می کرد و سعی می کرد منصرفمان کند . آتش مان خیلی تند تر از این حرف ها بود. سود ماه اول که آمد دست مان دیگر نمی توانستیم جلوی خودمان را بگیریم . من و مینو با شور و هیجان از کارمان تعریف می کردیم . یک ماه تمام شده بود و فردایش باید با یک نفر می رفتم شرکت . دنبالش نرفته بودم . شبش گوشی م را گذاشتم جلویم و فون بوکم را زیر و کردم .به چند نفر اس ام اس دادم . یک نفر قبول کرد بیاید . خوشحال خوابیدم . فردایش که رفتیم و دوست های مینو شرایط را برای آن یک نفر توضیح دادند آن یک نفر قبول نکرد و رفت . 
روزهای سخت مان تازه شروع شد . هر جا که می رسیدم از شرکت هرمی حرف می زدم . سعی می کردم خوش بیان باشم . دلبری کنم. نمی شد . هیچ کس قبول نمی کرد . تمام دوستانم را لیست کرده بودم . به همه زنگ زده بودم . هیچ کس نمی آمد . همه می گفتند : کلاهبرداریه بابا
دو ماه گذشته بود و ما هیچ کداممان حتی یک نفر را نبرده بودیم . زنگ زدیم به فک و فامیل . مقداری جور شد. بردیم دادیم بهشان دهانشان را ببندیم . سود آن ماه را هم گرفتیم . ولی من دیگر کسی را پیدا نمی کردم . مینو فشار می آورد .   هر روز زنگ می زدند از شرکت . کسی راپیدا کردید؟تهدیدمان می کردند اگر کسی نیاید سود ماه بعد را نمی دهیم. پول شیرین بود . افتادیم مثل کنه به لیست دوستان دورمان . مهمانی گرفتیم در خانه . دعوتشان کردیم . مادر غذا پخت . میوه و شیرینی و آجیل خریدیم . هندوانه آوردیم . فایده نداشت . هیچ کس قبول نمی کرد . ماه بعد سودمان را ندادند . من و مینو هر دو پاچه گیر اعظمی شده بودیم .  کار به جایی رسیده بود که می خواستم بروم توی خیابون خر مردم را بچسبم و بگویم تروخدا بیاین اینجا سرمایه بذارین . تروخدا. یعنی توی مترو . اتوبوس یا تاکسی یا هرجای دیگر هر کسی را می دیدم که به نظرم قیافه ش شبیه هرم بود دلم میخواست حرف بزنم و بکشانمش توی شرکت . فایده نداشت . هیچ راهی نبود . رفتیم سراغ پدر. کلی گریه زاری کردیم . گفتیم : مگه نمی گفتی کمکمون می کنی هروقت کم آوردیم . الان کم آوردیم . بیاو پدری کن یه پولی بذار . رویمان را زمین نینداخت و پنج ملیون پول گذاشت .  خب هر یک ملیون یک نفر حساب شد برایمان . خوشحال و خندان سود ماه بعدمان و ماه قبلمان را هم گرفتیم . باز هم خوردیم به پیسی رفتیم سراغ پدرمان . با شرم و حیا پرسیدیم : دوستی آشنایی چیزی نداری بیاریش؟گفت : نه . گفتیم : فکر کن فکر کن . یه کم فکر کن . فکر کرد و رفت سراغ دوست آهن فروشش در یافت آباد به اسم نظام . خوشحال و خندان نظام را با آن همه سبیل و ابهت بردیم شرکت . هیچ گوش نکرد به حرف هایشان . سر آخر گفت : چقدر باس بدم واس حاجی؟
واقعن شرایط سختی بود. ماه بعدش هم سودمان را ندادند .سود نظام را هم نمی دادند چون نظام هم کسی را نمی آورد و همین طور می گذشت . هیچ کس نمی آمد و پولمان همان جا گیر کرده بود . سودمان را هم نمی دادند . 
جرات نمی کردیم چیزی بگوییم به پدر . آخرش دلمان را زدیم به دریا و سیر تا پیاز جریان را تعریف کردیم . گفت : بروید و بگویید اصل پولمان را می خواهیم . مینو خجالت کشید . دوستانش بودند . من رفتم و هادی شوهر خواهرم . گفتیم : اصل پولمان را می خواهیم . چنان پوزخند زدند یعنی که برید درتونو بذارید . عمرن . برگشتیم با دست های دراز تر از پاهایمان . پدر گفت یک مدتی صبر کنید . یک مدتی صبر کردیم تا فهمیدیم جای شرکت عوض شده . رفتیم دم خانه ی شیوا دوست مینو و تعقیبش کردیم تا جای جدیدشان . واقعن ژانگولر بازی سختی بودا
    جای جدید را که پیدا کردیم پدر این بار من را با سه تا آدم غول پیکر از یافت آباد فرستاد سراغشان . یکی شان گوش نداشت . هر سه شان با سبیل های از بناگوش در رفته با من آمدند توی شرکت . به من با صدای کلفتشان گفتند : کاریت نباشه زنگ بزن و برو کنار واستا.
واقعن ماموریت سختی بود . من در برابر قد و هیکل آن ها جوجه ای بیش نبودم . توی دست و پاشان گم می شدم . زنگ در را که زدم ۵ دقیقه طول کشید در باز شد . گفتند : به به . اومدی دنبال چی؟گفتم : اومدم اصل پولمو بگیرم . گفتند : چرا دم در؟بفرما تو . رفتم داخل . تا خواست در را ببندد نظام پایش را گذاشت لای در . پسرک ترسید . نگاه کرد .آب دهانش را قورت داد . نظام دست کشید به سبیل هایش که ازشان خون می چکید و گفت : دعوت نمی کنی بیام تو؟پسرک لای در را باز کرد . نظام و دو مرد دیگر داخل شدند . بعدترش را باید حدس بزنید . به راحتی پولمان را گرفتیم . سودهایمان را پس ندادیم .
برگشتنی آن مردی که گوش نداشت ماشین پسرک را جلوی در خرد و خمیر کرد با قفل فرمان و راه افتادیم رفتیم .
از آن به بعد من و مینو سعی کردیم هیچ به فکر در آوردن پول کلان نباشیم و به کار خودمان قناعت کنیم . 

2 comments:

  1. خوش به حالتون.ما شر خر نداشتیمپولمون رو خوردن.اینم تجربه منه.بخونش
    http://tiredpipe.wordpress.com/2010/06/21/%D9%87%D8%B1%D9%85-%D9%87%D8%A7-%D8%A8%D9%87-%DA%86%D9%87-%DA%A9%D8%B3%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D9%81%D8%B1%D9%88-%D9%85%DB%8C-%D8%B1%D9%88%D9%86%D8%AF%D8%9F/

    ReplyDelete
  2. دوست دارم نوشته هات رو:)تجربه ی تلخی بوده،اما عبرت گرفتی،شانس هم آوردی

    ReplyDelete